چند شاتی

چند شاتی
چهار عاشق دیوونه
شات ۲


از زبان راوی:
اون دوتا پسر که معلوم بود پسر های مودبی بودن اومدن و اون پسر های هیز و هول رو از اون دوتا دختر دور کردن
پسر اولی: ببخشید، چیزیتون که نشد؟
پسر دومی: خوب شد سریع رسیدیم ها
دلسا و مهدیا: وای خیلی ممنون بابت کمکتون
پسر اولی: خواهش میکنم من تهیونگ هستم
پسر دومی: منم جونگ کوک هستم
دلسا: منم دلسا هستم
مهدیا: منم مهدیا هستم
جونگ کوک: خب ما دیگه باید بریم دانشگاهمون دیر میشه
مهدیا: کدوم دانشگاه درس میخونید؟
جونگ کوک: دانشگاه چانگ لی(اسم من در آوردی)
دلسا: ماهم دقیقا همونجا درس میخونیم
تهیونگ: چه خوب، پس بیاید باهم بریم
مهدیا و دلسا: باشه
اونا به سمت دانشگاه راه افتادن
تهیونگ: ببخشید دلسا خانم، شما چند سالتونه؟
دلسا: لازم نیست اینقدر رسمی باشی، من ۱۷ سالمه
تهیونگ: اوه...پس دوره اولی هستی، من ۱۸ سالمه دوره دومی هستم
جونگ کوک: مهدیا...
مهدیا: بله؟
جونگ کوک: میگم...میشه شمارتو بدی؟
مهدیا: چرا؟
جونگ کوک: همینطوری...حالا که باهم آشنا شدیم شماره ی همدیگه رو هم داشته باشیم
مهدیا: آها خب...(شمارشو گفت)
جونگ کوک: ممنونم
(نکته: دلسا و تهیونگ جلو تر دارن راه میرن مهدیا و جونگ کوک عقب ترن)
جونگ کوک: خب یکم از خودت بگو
مهدیا: چی بگم
جونگ کوک: دلسا چیکارته؟
مهدیا: دلسا دوستمه ما بهترین دوست های همیم
جونگ کوک: خب کجا باهم آشنا شدین؟
مهدیا: توی مجازی...
مهدیا داشت ادامه ی حرفشو می‌گفت که یهو نزدیک بود یک موتور بزنه به مهدیا
جونگ کوک: مهدیااااا!!!!
جونگ کوک رفت و کمر مهدیا رو گرفت و کشوندش سمت خودش
دلسا و تهیونگ سریع برگشتن سمت اون دوتا
دلسا: چیشد مهدیااا؟؟؟
مهدیا از ترس گریش گرفته بود و نمیتونست حرف بزنه جونگ کوک هنوز مهدیا رو بغل کرده بود
جونگ کوک: یک موتوری نزدیک بود بزنه بهش
دلسا: ای وای من...مهدیا خوبی؟
مهدیا بالاخره ترسش ریخت و زبونش وا شد
مهدیا: خوبم
صداش به سختی بالاتر از زمزمه می‌رفت دلسا مهدیا رو بغل کرد
دلسا: نترس عزیزم، تموم شد قربونت برم
مهدیا: من خوبم...بریم دیگه، دانشگاه دیر میشه
دوباره راه افتادن به سمت دانشگاه
تهیونگ: مهدیا چرا اینقدر ترسید؟
دلسا: قبلا هم سابقه داشته که یک ماشین یا موتور بزنه بهش به خاطر همون خیلی میترسه
تهیونگ: آها
دلسا یک چاه جلوش بود و اونو ندید پاش بند شد و نزدیک بود بیوفته تو چاه که ناگهان تهیونگ دستشو گرفت و انداختش توی بغل خودش
دلسا: وای‌‌‌...داشتم خودمو به کشتن میدادم، خیلی ممنونم
تهیونگ: خواهش میکنم
بغل تهیونگ اونقدر گرم و نرم بود که دلسا دلش نمی‌خواست از بغلش بیرون بیاد ولی ناخواسته از بغلش اومد بیرون و خودشو جمع و جور کرد


ادامه دارد...
دیدگاه ها (۰)

چند شاتیچهار عاشق دیوونهشخصیت ها: مهدیا(اسم خودم😁) و دلسا و ...

قلب یخیپارت ۱۷از زبان ا/ت:جونگ کوک: من به خودم افتخار میکنم ...

رمان عشق و نفرت پارت۶جونگ کوک : بریم بخوابیم بچه ها بیاین دا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط