شوهر دو روزه پارت۸۳
...
در رو باز کردم...
تهیونگ: اقای دکتررر!!
دکتر: اروم باش اروم باش! بیا بشین اینجا...
با نگرانی روی صندلی نشستم.
دکتر نفس عمیقی کشید و عینکش رو دراورد و گذاشت روی میز جلوش.
دکتر: ببین. همسر شما به خاطر اینکه خون خیلی زیادی ازش رفته و فشار روانی زیادی بهش وارد شده و زیاد گریه کرده و درد کشیده، به مغزش فشار زیادی وارد شده...
دستمو مشت کردم...
دکتر اروم تر گفت: و خب یه سری خاطراتش رو فراموش کرده...
نفسم گرفت...
سریع داد زدم: اشتباه میکنی اقای دکتر!!! من خودم توی اتاق دیدم اون منو یادش بود!!
دکتر با تعجب گفت: واقعا!؟
تهیونگ سریع گفت: اره اون دستشو سمتم دراز کرد!!! ازم کمک خواست!
دکتر: هووفف...این که دلیل نمیشه...با این حال باید معاینه ش کنم و از سوال کنم دا حالش رو دقیق متوجه بشم. این چیزایی که بهت گفتم همش بر اساس تحقیقاتمه و یجورایی فقط یه فرضیه هست.
خوشحال شدم! ممکنه واقعیت نداشته باشه خب! تو بگو یه درصد...همونم برام اندازه یه دنیا ارزش داره! فقط ا. ت برگرده...
فقط ا. ت خوب بشه...همین فقط همینو میخوام(اره اره ماهم همینطورررر❤🥹)
دکتر خندید: زیاد بهت امید نمیدم اخه من همیشه فرضیه هام درسته!!(مرض😐😑)
سرمو انداختم پایین: حالا کی میری معاینه ش کنی؟
دکتر یکم فکر کرد و گفت: شاید یکی دو روز بعد...!
_نهه لطفا زودتررر!!!
نمیشه اینکارو با عجله انجام داد! باید به بیمار فرصت بدیم که خودشو پبدا کنه!
از اتاق بیرون رفتم...
دیگه نمیتونستم اون جو لعنتی رو تحمل کنم!
به زور از پرستار ها اجازه گرفتم و وارد اتاق ا. ت شدم.
توی ای سی یو بود.
در رو باز کردم و وارد اتاق شدم. چشماش بسته بود. خواب بود؟
اروم گفتم: ا. ت؟
تکون نخورد...خوابه!
رفتم کنارش نشستم...دوباره بعد از خیلی وقت سرش رو نوازش کردم...
دلم واقعا براش تنگ شده بود. کلی دستکاه بهش وصل بود. بازم عصبی شدم.
در رو باز کردم...
تهیونگ: اقای دکتررر!!
دکتر: اروم باش اروم باش! بیا بشین اینجا...
با نگرانی روی صندلی نشستم.
دکتر نفس عمیقی کشید و عینکش رو دراورد و گذاشت روی میز جلوش.
دکتر: ببین. همسر شما به خاطر اینکه خون خیلی زیادی ازش رفته و فشار روانی زیادی بهش وارد شده و زیاد گریه کرده و درد کشیده، به مغزش فشار زیادی وارد شده...
دستمو مشت کردم...
دکتر اروم تر گفت: و خب یه سری خاطراتش رو فراموش کرده...
نفسم گرفت...
سریع داد زدم: اشتباه میکنی اقای دکتر!!! من خودم توی اتاق دیدم اون منو یادش بود!!
دکتر با تعجب گفت: واقعا!؟
تهیونگ سریع گفت: اره اون دستشو سمتم دراز کرد!!! ازم کمک خواست!
دکتر: هووفف...این که دلیل نمیشه...با این حال باید معاینه ش کنم و از سوال کنم دا حالش رو دقیق متوجه بشم. این چیزایی که بهت گفتم همش بر اساس تحقیقاتمه و یجورایی فقط یه فرضیه هست.
خوشحال شدم! ممکنه واقعیت نداشته باشه خب! تو بگو یه درصد...همونم برام اندازه یه دنیا ارزش داره! فقط ا. ت برگرده...
فقط ا. ت خوب بشه...همین فقط همینو میخوام(اره اره ماهم همینطورررر❤🥹)
دکتر خندید: زیاد بهت امید نمیدم اخه من همیشه فرضیه هام درسته!!(مرض😐😑)
سرمو انداختم پایین: حالا کی میری معاینه ش کنی؟
دکتر یکم فکر کرد و گفت: شاید یکی دو روز بعد...!
_نهه لطفا زودتررر!!!
نمیشه اینکارو با عجله انجام داد! باید به بیمار فرصت بدیم که خودشو پبدا کنه!
از اتاق بیرون رفتم...
دیگه نمیتونستم اون جو لعنتی رو تحمل کنم!
به زور از پرستار ها اجازه گرفتم و وارد اتاق ا. ت شدم.
توی ای سی یو بود.
در رو باز کردم و وارد اتاق شدم. چشماش بسته بود. خواب بود؟
اروم گفتم: ا. ت؟
تکون نخورد...خوابه!
رفتم کنارش نشستم...دوباره بعد از خیلی وقت سرش رو نوازش کردم...
دلم واقعا براش تنگ شده بود. کلی دستکاه بهش وصل بود. بازم عصبی شدم.
- ۲۲.۳k
- ۲۰ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط