عشق خونین
《عشق خونین 》
پارت ۳۷
ات : از شهر میریم بیرون و اولین جنگل میرسیم..... اونجا رو کمی بگردیم ها ؟
جیمین: آره حتما ... اییییی یادم رفته من قرار داشتم
ات خنده ای کرد
ات : چی قرار داری ببینم با دوست دخترت آره تو هم ازم مخفی میکنی
جیمین : وااااا نه بابا دوست دختر چیه ... دوستمه
ات : دوست پیدا کردی
جیمین : آره تهیونگ
ات : همون تهیونگ دوست سوی جانگ پسره خوبیه
جیمین : آره خیلی
_________________
از ماشین هر دو پیاده شدن و سمته درخت ها رفتن ...
ات : چیزی یادت نیست
جیمین : نمیدونم یادم نیست
هر دو با قدم ها سمته دردها ها میرفتن تا اینکه گل سفید رنگ رو دیدن و جیمین زود جلوش نشست یاد مادرش افتاد مادری که کتک و زجر را تحمل میکرد فقد بخاطر پسرش با یاد اوریه اون روزا ها جیمین اشک هایش جاری شدن و بی صدا گریه میکرد ات شوکه کنارش نشست
ات : جیمین چی شده
جیمین : مم...مادرم ....
ات متوجه شد و رو چمن ها نشست جیمین با گریه ای که میکرد رو چمن نشست و دستی به گل کشید
جیمین : مادم .. هر وقت... کتک میخورد میرفت پیشه این گل ...
ات زود جیمین رو در آغوش اش گرفت و بوسی رو موهای جیمین گذاشت و به درخت تکیه داد جیمین سرش رو گذاشت رو س*ینه ات ...
باد آرامی میوزید و همه درخت ها با باد تکون میخوردن صدا های پرنده ها و کلاغ ها به گوش میخورد نیم ساعتی گذشت که جیمین سرش را بلند کرد و با حالت گرفته گفت
جیمین : بریم
ات : باشه بریم
سمته ماشین قدم برداشتن ....
در وسط های راه بودن که هوا تاریک شده بود بعد از کلی سکوت جیمین گفت
جیمین : درست ۱۰ سال پیش شکارچی ها خونآشام به دنیا ما اومدن و کله شهر رو به گند کشیدن خانواده های را از هم پاشیدن و پدر های خانواده را کشتند و همچنین بچه ها بدون سرپرست ..... ماندن به قصر ما حمله کردن و میخواستن دختر شکارچی یعنی مادرم رو ببرن ولی وقتی فهمیدن که مادرم بارداره یعنی منو باردار بود .... اونجا گفتن که باهاش بره مادرم میخواست بره ولی اونا شرط گذاشتن که بچه تو شکش رو سقت کنه با اینکه این همه درد میکشید و کتک میخورد از پادشاه ظالم یا همون پدر بنده ... بازم دنیا خونآشام ها رو انتخاب کرد و اونا توسط مادرم در تله پدرم گیر افتادن و کشته شدن یکی شونم پدر بزرگ من بود یعنی پدر مادرم ....
پارت ۳۷
ات : از شهر میریم بیرون و اولین جنگل میرسیم..... اونجا رو کمی بگردیم ها ؟
جیمین: آره حتما ... اییییی یادم رفته من قرار داشتم
ات خنده ای کرد
ات : چی قرار داری ببینم با دوست دخترت آره تو هم ازم مخفی میکنی
جیمین : وااااا نه بابا دوست دختر چیه ... دوستمه
ات : دوست پیدا کردی
جیمین : آره تهیونگ
ات : همون تهیونگ دوست سوی جانگ پسره خوبیه
جیمین : آره خیلی
_________________
از ماشین هر دو پیاده شدن و سمته درخت ها رفتن ...
ات : چیزی یادت نیست
جیمین : نمیدونم یادم نیست
هر دو با قدم ها سمته دردها ها میرفتن تا اینکه گل سفید رنگ رو دیدن و جیمین زود جلوش نشست یاد مادرش افتاد مادری که کتک و زجر را تحمل میکرد فقد بخاطر پسرش با یاد اوریه اون روزا ها جیمین اشک هایش جاری شدن و بی صدا گریه میکرد ات شوکه کنارش نشست
ات : جیمین چی شده
جیمین : مم...مادرم ....
ات متوجه شد و رو چمن ها نشست جیمین با گریه ای که میکرد رو چمن نشست و دستی به گل کشید
جیمین : مادم .. هر وقت... کتک میخورد میرفت پیشه این گل ...
ات زود جیمین رو در آغوش اش گرفت و بوسی رو موهای جیمین گذاشت و به درخت تکیه داد جیمین سرش رو گذاشت رو س*ینه ات ...
باد آرامی میوزید و همه درخت ها با باد تکون میخوردن صدا های پرنده ها و کلاغ ها به گوش میخورد نیم ساعتی گذشت که جیمین سرش را بلند کرد و با حالت گرفته گفت
جیمین : بریم
ات : باشه بریم
سمته ماشین قدم برداشتن ....
در وسط های راه بودن که هوا تاریک شده بود بعد از کلی سکوت جیمین گفت
جیمین : درست ۱۰ سال پیش شکارچی ها خونآشام به دنیا ما اومدن و کله شهر رو به گند کشیدن خانواده های را از هم پاشیدن و پدر های خانواده را کشتند و همچنین بچه ها بدون سرپرست ..... ماندن به قصر ما حمله کردن و میخواستن دختر شکارچی یعنی مادرم رو ببرن ولی وقتی فهمیدن که مادرم بارداره یعنی منو باردار بود .... اونجا گفتن که باهاش بره مادرم میخواست بره ولی اونا شرط گذاشتن که بچه تو شکش رو سقت کنه با اینکه این همه درد میکشید و کتک میخورد از پادشاه ظالم یا همون پدر بنده ... بازم دنیا خونآشام ها رو انتخاب کرد و اونا توسط مادرم در تله پدرم گیر افتادن و کشته شدن یکی شونم پدر بزرگ من بود یعنی پدر مادرم ....
- ۱۳.۹k
- ۱۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط