صداش بالا رفت و گریه اش تشدید شد

صداش بالا رفت و گریه اش تشدید شد
-میتونست بهترین اتفاق زندگیم باشه ولی تو بدترین زمان بود...نمیخوامش دیگه نمیخوامش
دیدم اون هی داره اعصبانی میشه صلاح دیدم تا من خودمو کنترل کنم
قدری اعصبانیت هنوز کف صدام و گره ابرو هام هنوز کوره کور بود
+اخه عزیزه من میگی گناه اون بیچاره چیه؟مگه خودش توی زمان بودنش تاثیر داشته
توی چشم هام زل زده بود و با دقت دنبال ذره ای منطق حرفامو کاوش میکرد
اشک های درشتش لغزنده از روی مژه هاش تا پایین چونه اش سر میخوردن
نه تن صدامو دستکاری کردم نه اون تحکم و اعصبانیتشو
به نظرم اینطوری تاثیرگذار تر میشد حرفم و اون وادار به منطقی فکر کردن میشد
+بله تا یه حدودیشو تو درست میگی...بچه ما نیس ولی بچه برادرمونه هم خون ماست...معلومه که براش کاسه داغ تر از اش میشیم معلومه که براش داد و بیداد راه میاندازیم...آوا برامون ارزش داره همونطوری که تو برامون ارزش داری...همونجوری که تو هم عزیز کرده این خانواده ای اونم عزیزه دوسش داریم چون تورو دوس داریم چون علیرضا رو دوس داریم...تو فک کردی اینکه هممون داریم خودمونو به آب و آتیش میزنیم فقط بخاطر اون کوچولوعه؟
اصلا صبر کن بزار یه طور دیگه تفهیم کنم این قضیه رو برات
آوا تو چن ساله منو میشناسی؟
از این همه بال بال زدنم برای توجیح کردنش تعجب کرده بود به قدری که سد تسلطش داشت از حجم سیل اشکاش کم میکرد
-6 سال
چونه بالا انداختم و سرمو تکون دادم
+توی این 6 سال تا حالا یک بار دیدی من با حرف بابام موافقت کنم و به حرفش گوش بدم غیر از این مورد ازدواج من و تو؟!
گنگ بهم نگاه میکرد و منتظر بقیه حرفم بود
+نه خدایی دیدی؟
آه کشید و سرشو به پایین خم کرد
بعد هم با سر انگشتاش مشغول پارو کردن اشک های به جا مونده روی گونه هاش شد
+ توی چندین سال زندگیم این از معدود حرفایی بود که زد و من قبولش کردم...در واقع باش موافقم بهتره تا قبول کردن
با حرص گفتم
+چون من خودم قبولش کردم این ازدواجو
وگرنه عمرا به زور اون کاری بکنم
به خودم نهیب زدم که الان وقت حرص خوردن واسه بابا و کل کل نیست پس دوباره حرف منطقو توی مسیر تکلم گذاشتم
+گفت تو جوونی سنی نداری که تنها باشی...حق تو این نیس که بخاطر بردار ما و برادر زاده ما تا پایان عمرتو تنها سر کنی
این احساس مسئولیت به خاطر وجود پر ارزش تو بوده آوا
اگه تو آوا نبودی این شخصیت متین و اروم نبودی
آیا ما میتونستیم ازت این سمبل رویایی رو بسازیم که ترک کردن و تنها گذاشتنش برامون بزرگ ترین عذاب باشه؟
دیدگاه ها (۶)

نفس عمیقمو به بیرون فوت کردم+همه ی اینارو گفتم تا بدونی یک ،...

تصورش راجع به کسی که پشت خط بود اشتباه بود شاید فکر میکرد از...

همیشه عادتش همین بود انگاری نمیخواست کامل بخندهبه موضوعات با...

سرمو تکون دادم و کنار لپمو خاروندم+من خیلی شبه که یه چیزیم ه...

(سناریو 1)پارت 3یه روز عادی بود میدوریا آکانه داشتن باهم میر...

*پارت اول*رینا بچه طلاق بود و تا 6 سالگیش هر روز شاهد دعوای ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط