چند پارتی
چند پارتی...
My Moon🌕💫
Part 4
اول نگاهی به دستش کرد و بعد نگاهی به پسرک رو به روش...متوجه شد دیگه نمیتونه بغضش رو نگه داره...که دستش رو از دست پسرک بیرون کشید و شروع کرد به دویدن...میتونست صدای پسرک پشت سرش که اسمش رو صدا میزد بشنوه...ولی کوچک ترین توجهی بهش نکرد...وارد همون رختکن شد در رو بست...و روی زانو هاش فرود اومد...حالا دیگه نمیتونست بغضش رو کنترل کنه و زد زیر گریه...بلند بلند گریه میکرد....درد هاش دوباره براش زنده شده بود...
[سه سال پیش]
دانشگاهش تموم شده بود...با ذوق و اشتیاق از کلاس خارج شد و با دو به طرف در دانشگاه رفت...صبح پسرک مورد علاقش بهش پیام داده بود که توی کافه ای که همیشه میرن قرار بزارن...دخترک خوشحال به طرف کافه رفت...نگاهی به ساعتش کرد...زود رسیده بود...وارد کافه شد جای همیشگیش با پسرک نشست...ساعتی که برای پسر مورد علاقش خریده بود رو روی میز گذاشت...و مشتاق بود که اونو بهش بده...از شدت هیجان و کمی استرس با پاش روی زمین زرب گرفته بود...که با صدای زنگوله ای که دم در کافه آویزون بود به خودش اومد...و به دقیقه نکشید که پسر مورد علاقش وارد شد...با ذوق دیدنش رو تماشا میکرد پسرک با چشمش به دنبال دختر میگشت که دخترک دستش رو بلند کرد و باهاش بای بای کرد تا راحت تر پیداش کنه....
....
ادامه دارد....
My Moon🌕💫
Part 4
اول نگاهی به دستش کرد و بعد نگاهی به پسرک رو به روش...متوجه شد دیگه نمیتونه بغضش رو نگه داره...که دستش رو از دست پسرک بیرون کشید و شروع کرد به دویدن...میتونست صدای پسرک پشت سرش که اسمش رو صدا میزد بشنوه...ولی کوچک ترین توجهی بهش نکرد...وارد همون رختکن شد در رو بست...و روی زانو هاش فرود اومد...حالا دیگه نمیتونست بغضش رو کنترل کنه و زد زیر گریه...بلند بلند گریه میکرد....درد هاش دوباره براش زنده شده بود...
[سه سال پیش]
دانشگاهش تموم شده بود...با ذوق و اشتیاق از کلاس خارج شد و با دو به طرف در دانشگاه رفت...صبح پسرک مورد علاقش بهش پیام داده بود که توی کافه ای که همیشه میرن قرار بزارن...دخترک خوشحال به طرف کافه رفت...نگاهی به ساعتش کرد...زود رسیده بود...وارد کافه شد جای همیشگیش با پسرک نشست...ساعتی که برای پسر مورد علاقش خریده بود رو روی میز گذاشت...و مشتاق بود که اونو بهش بده...از شدت هیجان و کمی استرس با پاش روی زمین زرب گرفته بود...که با صدای زنگوله ای که دم در کافه آویزون بود به خودش اومد...و به دقیقه نکشید که پسر مورد علاقش وارد شد...با ذوق دیدنش رو تماشا میکرد پسرک با چشمش به دنبال دختر میگشت که دخترک دستش رو بلند کرد و باهاش بای بای کرد تا راحت تر پیداش کنه....
....
ادامه دارد....
- ۷.۹k
- ۰۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط