پارت ۱۲ فیک دور اما آشنا

پارت ۱۲
آدلیا ویو
پ،ب،آ: میدونم
آدلیا : باشه
گوشیمو ورداشتم و به تهیونگ زنگ زدم و روی بلندگو گذاشتم
مکالمه
آدلیا : سلام تهیونگی
تهیونگ : سلام آدلیا ، چیزی شده ؟ نامه ی تو اتاقمو نخوندین ؟!
آدلیا : خوندیم ولی پدربزرگ گفت باهات کار داره بهت زنگ بزنم
تهیونگ : باشه آدلی پس گوشی رو به پدربزرگ بده
گوشی رو به پدربزرگ دادم
(برای پدر بزرگه علامت میذارم*)
*: سلام تهیونگ کجایی؟
تهیونگ : پدرجون گفتم که کافه ام ، ببخشید بی خبر رفتم
*: اشکال نداره پسرم ، سریع استفا بده و بیا
تهیونگ : چرا ؟
*: باید مدیر شرکتمون بشی پسرم
تهیونگ : آدلیا چی ؟
آدلیا : اونم همین طور
تهیونگ : باشه ، چند ساعت دیگه میام
*: صبحونه خوردی؟
تهیونگ : بله پدرجون صبحانه خوردم تو کافه
پایان مکالمه
گوشیمو از پدربزرگم گرفتم
*: بشینین صبحونتونو بخورین
سر میز نشستیم و شروع کردیم به خوردن صبحانمون
بعد از چند مین صبحانمون تموم شد
به مادرم کمک کردم و بعد از شستن ظرفا و درست کردن قهوه و کیک تهیونگ اومد
تهیونگ : سلام
همه : سلام خوش اومدی خسته نباشی
تهیونگ : ممنون😊
*: تهیونگ و آدلیا میشه بشینید کارتون دارم
من و تهیونگ کنار پدربزرگ نشستیم
و مادر و پدرمم اونورتر
*: ما یه شرکت بزرگ داریم که کلا هم واسه خودمونه
تهیونگ : واقعا ؟
آدلیا : آره درسته
*: خب من میخام شما دو تا رو مدیر اونجا کنم
تهیونگ : پدر جون فکر نکنم بتونم
&: عزیزم منم چند سال دیگه بازنشسته میشم
آدلیا : درسته
*: بچه ها لطفا رو حرفام حرف نیارین
آدلیا و تهیونگ : چشم
۷ روز بعد
آدلیا ویو
امروز پدربزرگ مارو به عنوان مدیر به کارآموزا و کارمندای شرکت معرفی میکنه
تهیونگ رفت تو اتاقش تا آماده بشه منم همین طور
یه دوش ۲۰ مینی گرفتم و لباسای رسمی پوشیدم (میذارم) عین اون مدیر مغرورا ولی واقعا نمیخام اونجوری باشم فقط استایلشونو میزنم😅
موهامو حالت دادم و یه آرایش ملایم هم انجام دادم
کفشامو پوشیدم و کیفمم ورداشتم ، از آینه قدی گوشه ی اتاق نگاهی به خودم انداختم
آدلیا : ماه تر از همیشه 😅
رفتم پایین و تهیونگم اومد
باهم به شرکت رفتیم
به محض ورود پدربزرگ و ما شرکت در سکوت عجیبی فرو رفت
*: .......
دیدگاه ها (۹)

پارت ۱۳ فیک دور اما آشنا

پارت ۱۱ فیک دور اما آشنا

پارت ۱۰ فیک دور اما آشنا

پارت ۲۳ فیک دور اما آشنا

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط