انگار همین هزار سال پیش بود دستهایم را بسته بودند به تخت
انگار همین هزار سال پیش بود. دستهایم را بسته بودند به تخت، با دو تکه پارچه سفید نخی. که تا به هوش بیایم، دست نیندازم پانسمان را از روی تن تکه پاره ام بردارم. حالا بعد از ساعتهای طولانی بیهوشی نیم ساعتی بود به هوش بودم، درد داشتم، اما هشیار بودم و شعورم می رسید نباید چاک های بدنم را بیشتر کنم. کسی نبود دستم را باز کند. پرستار آمد بالای سرم، چندتا سئوال پرسید مطمئن شد به هوشم. گفتم دستم را باز کن، لبخند زد گفت صبر کن دکتر بیاید. رفت. گور پدرش که رفت. به پانسمان نگاه کردم، قرمز بدرنگی بود. خنده ام گرفت از رنگ خون خودم. خوابم برد.
دوباره که بیدار شدم، ساعت چهار صبح بود. دستهایم را باز کرده بودند. حساب کردم چهار روز است آب ننوشیده ام. لبانم خشک خشک بود. به سِرُم نگاه کردم، به حرکت آرام قطره ها. می دانستم تا سه روز دیگر هم از آب خبری نیست. چشمهایم را بستم، سعی کردم حرکت قطره های سرم را از داخل شلنگ شفاف تا رگهای سرخ خودم و گذشتن از تنم و رسیدن به لبهام و تر کردن پوست ترکیده تصور کنم. نمی شد. وسطش ذهنم پر می کشید به کودکیم، که آنقدر وسط غذا آب می خوردم که مادر حرص میخورد و دعوایم می کرد. خوابم نمی برد. پرستار آمد، گفت چرا ناله می کنی ؟ تعجب کردم . ناله می کردم مگر ؟ مورفین زد و پلکهایم سنگین شد.
خوابم برد. خواب آب معدنی می دیدم. بطری بی رنگ با برچسب آبی. توی خواب می خندیدم به خودم که دارم خواب آب معدنی می بینم. درد پیچید توی تنم، بخیه ها تیر کشیدند ، از خواب پریدم . کنار تخت یخچال کوچکی بود. دستم را گذاشتم روی تنه خنک یخچال. گذاشتم روی لبهایم. خنک نشدم. چشمهایم را بستم . سعی کردم بخوایم، نشد.
صبح شد. زنم ایستاده بود بالای سرم، دستمال را نمدار می کرد و می گذاشت روی لبهایم و گریه می کرد. دستش را گرفتم، بوسیدم، گفتم نکن. گفت چرا؟ گفتم بدتر می شود. بدتر نمیشد، فقط دوست نداشتم گریه کند.
سه روز گذشت. صبح روز چهارم دکتر آمد گفت امروز آب می توانی بنوشی. بعد از هفت روز. پرستار بخش با ذوق برایم چای با عسل آورد. میل نداشتم. وقتش گذشته بود. به عطش خو کرده بودم. هر چیزی وقتی به وقتش سهم تو نباشد، دیگر مهم نیست چه زمانی سهمت شود. دیر که برسد، شوق می میرد. بی میل می شوی. انگار نه انگار که همین چند شب پیش خوابش را دیده بودی ...
#حمیدسلیمی
دوباره که بیدار شدم، ساعت چهار صبح بود. دستهایم را باز کرده بودند. حساب کردم چهار روز است آب ننوشیده ام. لبانم خشک خشک بود. به سِرُم نگاه کردم، به حرکت آرام قطره ها. می دانستم تا سه روز دیگر هم از آب خبری نیست. چشمهایم را بستم، سعی کردم حرکت قطره های سرم را از داخل شلنگ شفاف تا رگهای سرخ خودم و گذشتن از تنم و رسیدن به لبهام و تر کردن پوست ترکیده تصور کنم. نمی شد. وسطش ذهنم پر می کشید به کودکیم، که آنقدر وسط غذا آب می خوردم که مادر حرص میخورد و دعوایم می کرد. خوابم نمی برد. پرستار آمد، گفت چرا ناله می کنی ؟ تعجب کردم . ناله می کردم مگر ؟ مورفین زد و پلکهایم سنگین شد.
خوابم برد. خواب آب معدنی می دیدم. بطری بی رنگ با برچسب آبی. توی خواب می خندیدم به خودم که دارم خواب آب معدنی می بینم. درد پیچید توی تنم، بخیه ها تیر کشیدند ، از خواب پریدم . کنار تخت یخچال کوچکی بود. دستم را گذاشتم روی تنه خنک یخچال. گذاشتم روی لبهایم. خنک نشدم. چشمهایم را بستم . سعی کردم بخوایم، نشد.
صبح شد. زنم ایستاده بود بالای سرم، دستمال را نمدار می کرد و می گذاشت روی لبهایم و گریه می کرد. دستش را گرفتم، بوسیدم، گفتم نکن. گفت چرا؟ گفتم بدتر می شود. بدتر نمیشد، فقط دوست نداشتم گریه کند.
سه روز گذشت. صبح روز چهارم دکتر آمد گفت امروز آب می توانی بنوشی. بعد از هفت روز. پرستار بخش با ذوق برایم چای با عسل آورد. میل نداشتم. وقتش گذشته بود. به عطش خو کرده بودم. هر چیزی وقتی به وقتش سهم تو نباشد، دیگر مهم نیست چه زمانی سهمت شود. دیر که برسد، شوق می میرد. بی میل می شوی. انگار نه انگار که همین چند شب پیش خوابش را دیده بودی ...
#حمیدسلیمی
- ۴.۴k
- ۰۲ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط