روزی مردی برای سرکار گذاشتن مردم کاسه اشی گرفت بر سر کوچ

#روزی مردی برای سرکار گذاشتن مردم کاسه اشی گرفت بر سر کوچه نشست
هرکی رد میشد ازش می پرسید ن اش را ازکجا گرفتی
به دروغ میگفت مسجد محل اش میدن
چند ساعتی گذشت
دس به کاسه اش زد که دید سرد شده
و گفت اش را می ریزم دور میرم از مسجد اش میگیرم چرا آش سرد بخورم
اش را میریزد
ومیرود مسجد می بینه که کسی نیست تازه به یادش افتاد که دروغ گفته است
#بیام دروغ های خودمان را باور نکنیم
خودمان باورمان شده که مهربان هستم
ادمه خوبی هستیم
بیایم واقعا کمی مهربان باشیم ....
دیدگاه ها (۱)

کی اینجا رو دوس داره؟؟

هرچه ساده تر زیبا تر

بعضی ها حرفی میزنند...و...دلت می شکنند....بعد به سادگی روبرو...

سهم من از باتو بودن شکستن بود،از قلبت به منکوله باری غمها رس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط