روز مرگت مبارک

روز مرگت مبارک
پار هفتم
فئولای

همون‌طور که دست سیگما رو میکشیدم متوجه شدم از کارم راضی نیست و میخواد دستشو بیرون بکشه منم ولش کردم
نیکولای: خب بنال^-^
سیگما:با چی قراره بریم و چه غلطی میخوای بکنی!؟
+خب سوال اولت با مترو
و سوال دوم یه نمایش که واسه امساله توی خیابون های شهر برگذار میشه ما هم قراره گند بزنیم بهش و بعد هم توی تالار جلسات یکی از افراد موهبت داره دولتو طرف خودمون کنیم"^×^
- اون وقت چرا؟
+که بتونیم یار بکشیم دیگه کله پاکتی
- هه؟
+ خب مردم معمولی هم از ادمای موهبت دار خوششون نمیاد
- ....شما دوتا شیطانو درس میدید -_-
+مرسی از تعرفت!! ^-^


ویو میدان شهر ساعت ۶ صبح:

نیکولای به قدم هایی که جلب توجه نمیکردند به سمت سیگما برگرشت
نیکولای: دنبال یه دختر بچه با موهای سیاه و سفید بگرد بگی نگی۱۳سالشه
سیگما: چرا؟
نیکولای: چون فئودور میگه از من میپرسی؟
سیگما بدون توجه به حرف اخر نیکولای راهشو کج کرد و هر دو مشغول گشتن لابه لای مردم شدن
درحالی که مرد مو بنفش با لباس رسمی و بلند سیاه روی سکو کنار خانوم جوانی که برای مردم سخنرانی میکرد ایستاده بود و کار اون دو رو زیر نظر داشت تا به وقتش وارد عمل بشه

ویو دازای:

کنیکیدا و اتسوشی رو به همراه چویا فرستاده بودم تا کیو که هدف بعدیه مرد رو سکو بود رو پیدا کنن
و خودم هم تمام حواسم رو بهش داده بودم که متوجه دختر بچه ی عصبی که با کمی فاصله از من ایستاده بود شدم
که زار زار گریه میکرد و نیکولای بود که داشت تلاش میکرد اونو اروم کنه
تا خواستم سمتش حرکت کنم با پاشیده شدن خون توی صورتم متوقف شدم کسی که جلوی من روی سکو ایستاده بود حالا روی زمین افتاده بود و از سر تا پاهاش خون میچکید و چیزی که باعث این شده بود چاقوی فئودور بود که توی گردنش فرو رفته بود منم بین جیغ و داد های مردم دنبال فئودور گشتم ولی دیگه بالای سکو ی نمایش نبود نه اون و نه نیکولای