اسپری شب پارت

اسپری شب: پارت ۱۳


اولین بار که پامو گذاشتم روی اون تخته‌ی لعنتی، حسی داشتم بین افتخار و ترس. یه اسکیت برد چوبی که از کنار، ترک داشت، ولی وقتی زیر پام بود... انگار یه تیکه از آینده‌م رو گرفته بودم.

پیرمرد چیزی نگفت. فقط از دور نگاهم می‌کرد، همون‌طور که یه نقاش به بوم سفیدش نگاه می‌کنه. نه تشویق، نه ایراد، فقط سکوت. خودم باید یاد می‌گرفتم.

بار اول، خوردم زمین. بار دوم، بیشتر. زانوهام پر از خط و خش بود، ولی تهش یه چیزی بود که منو به جلو هل می‌داد. نه فقط صدای چرخ‌ها روی آسفالت، بلکه حس این که بالاخره یه چیزی، یه هدف، یه تخته، مال منه.

گاهی وقتا بین تمرینا می‌نشستم کنار دیوار، به قوطی‌های اسپری نگاه می‌کردم. نمی‌دونستم هنوز باهاشون باید چی کار کنم، فقط یه رنگ سبز بینشون بود که خاص‌تر از بقیه می‌زد. علامت "R" رو یه گوشه دیوار زدم... خام‌دستانه، لرزون... ولی اون لحظه انگار یه صدا تو ذهنم گفت: «این شهر یه روز صدای تو رو می‌فهمه.»

پیرمرد، همون‌طور آروم، از دور گفت:
– وقتی افتادی، بلند شو. ولی یادت نره چرا افتادی.

همون شب، تو کوچه‌ای تاریک و بارونی، فهمیدم این تخته، نه فقط راه فرارمه... بلکه یه راه برای جنگیدنه.
دیدگاه ها (۲)

اسپری شب: پارت ۱۴اون شب، بارون نم‌نم می‌اومد. اونجور بارونی ...

اسپری شب: پارت ۱۵وقتی برگشتم، فقط چند ثانیه طول کشید تا ببین...

خب دایان تولدت مبااارکککک سعی کردم تو ی روز جمعش کنمو از سبک...

واکنش بابام: این چرت و پرتا چیه تو گوشیته؟! ‌تازه پوشه idw و...

وقتی باهات سرد شده بود

آدم های صبور..،یه خصوصیت عجیب دارن،بی نهایت لبخند می زنن ......

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط