رمانمعشوقهاستاد

رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۲۶
بعد از پوشیدن چکمههاي ساق کوتاه مشکیم از
خونه بیرون اومدم و در رو قفل کردم...
آروم از آپارتمان بیرون اومدم.
دیدمش که به یه آزراي گرنجور سفید تکیه داده و به رو به روش نگاه میکنه.
اگه تو موقعیت خوبی بودم بخاطر ماشینه و
خوشگلیش ذوق مرگ میشدم اما الان؟... نه.
آروم به سمتش رفتم.
حضورمو حس کرد که به سمتم چرخید.
همین که نگاهش به چشمهام افتاد سرمو پایین
انداختم.
خندید و سوار شد که اخمهام به هم گره خوردند.
پررو به جاي معذرت خواهی میخنده!
دستگیرهی در جلو رو گرفتم و مکث کردم که
آخرش شیشه رو پایین کشید و گفت: بشین دیر
شد.
نفس عمیقی کشیدم و با گفتن یه بسم االله در رو باز
کردم و نشستم.
در رو بستم و خوب به در نزدیک شدم.
به راه افتاد.
تمام مدت با ناخونهام بازي میکردم و سرم به زیر
بود.
صداي آهنگو کمتر کرد و با خنده گفت: بپا یهو در
باز نشه بیوفتی بیرون.
با حرص اخم کردم و سرمو به سمت شیشه
چرخوندم.
-نمیخواد ازم خجالت بکشی
دیگه نتونستم تحمل کنم، به طرفش چرخیدم و با حرص گفتم: خجالت نکشم؟ فقط با یه حوله جلوتون
بودم.
کوتاه بهم نگاه کرد و خندید.
-هیکل خوبی داري، بدنسازي کار میکنی؟
از شرم گر گرفتم و داد زدم: هیکل من به شما چه؟
هان؟
به در زدم.
-اصلا وایسید میخوام پیاده بشم، من با شما هیچ
جا نمیام.
پوفی کشید.
-مطهره خانم؟
بلند گفتم: میگم وایسید.
لبشو با زبونش تر کرد.
-آروم باش.
به در زدم.
-نمیخوام آروم باشم، وایسید.
نفسشو به بیرون فوت کرد و کنار خیابون وایساد.
خواستم پیاده بشم که زود قفل مرکزیو زد.
دلم هري ریخت و سریع به سمتش چرخیدم.
-بذارید برم.
آرنجشو به فرمون تکیه داد و با اخم گفت: من کار
به کار بدنت ندارم که بترسی شاید یه بلایی سرت
بیارم، من عوضی نیستم، اوکی شدي؟
چشمهامو بستم
-استاد؟
محکم گفت: بهت گفتم بیرون از دانشگاه بهم نگو
استاد.
نفس عمیقی کشیدم و چشمهامو باز کردم.
-میگم چون استادمید، غیر از استادي هم هیچ
ارتباطی با من ندارید.
نفس عصبی کشید.
نیشخندي زد.
-نکنه تو مهمونی هم میخواي بهم بگی استاد؟
-اصلا صداتون نمیزنم، اگه هم حرفی داشتم میام
رو به روتون میگم.
نفسشو به بیرون فوت کرد
-ببین مطهره...
اخم کردم.
چه زودم پسر خاله شد.
-مطهره نه، مطهره خانم یا خانم موسوي.
با پررویی گفت: من هر جور خواسته باشم صدات می
کنم.
با تعجب گفتم: خیلی پررویید!
خندش گرفته بود اما سعی میکرد اخمشو نگه داره.
-ببین چی بهت میگم، تو رو دارم میبرم که شر اون
دخترا رو از سرم کم کنم، ازت خواهش میکنم
سوتی نده، بذار امشب به خوبی و خوشی بگذره،
اونوقت منم سر قولم هستم، باشه؟
نفس عمیقی کشیدم.
نگاهش کوتاه بدنمو رصد کرد که مانتومو خوب روي
رونهام انداختم و شالمو رو قفسهی سینم مرتب
کردم.
ادامه دارد...
دیدگاه ها (۰)

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۲۷-بخدا من نمیتونم اس...با نگاهی که ...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۲۸-بیخیال، دیگه درموردش حرف نزن فقط ...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۲۴با آسانسور به طبقهی پنجم اومدم و پ...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۲۳هم خندم گرفته بود و هم حرصی شده بو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط