ادامه پارت پنجاه ونهم رمان مرگ وزندگی
ادامه پارت پنجاه ونهم رمان مرگ وزندگی:
-انقدرع باادبم شماندیدی وسرشوهی بیشترخم کردودیگع مقابله نکردم ولباشورولبام گذاشت منم روپاشنه پام برای اینکه قدم بهش برسه واسادم وهمراهیش کردم
بعدازچن لحظه ازهم جداشدیم وپیشونی هامونوبهم چسبوندیم
امیرعلی:الی
من:بله
امیرعلی:خیلی دوست دارم خیلی خیلی
من:منم
امیرعلی:توام چی
من:منـــــــــم خیلی دوست دارم خیلی عاشقتم خیلی دیوونه اتم خیلی باتونمیشع خیلی باتوزندگی معنی دارع خیلی بدون تویع ثانیه ام نمیتونم نفس بکشم خیلی
یکم مکث کردم
هیچ وقت ترکم نکن
امیرعلی:لبخندی زدکع بع عشقم چن برابرافزود توام
منم لبخندی زدم
امیرعلی:بروتوسردمنم دیگع برم مامان اینامنتظرمن
من:نمیای تو
امیرعلی:نع دیگع خیلی خستم برم یع دوش بگیرم بخوابم
من:فردامیریم دیگع
امیرعلی:کوه
من:اهوم
امیرعلی:ارع میام دنبالت
حالاکع رسیده بودیم جلودر
دوباره لبخندی زد:فعلا
من:شب خوش
چن قدم رفت ومن هنوزجلودربودم
برگشت سمتم
+راستی طعم رژلبت چی بود
دمپایمودرآوردم که بلندبلندخندیدوتاپرت کنم سوارماشینش شد
-بچه پرو
تابرسه سرکوچه جلودرواسادم رسیدسرکوچه یع بوق زدورفت منم اومدم تو
همینطورکع داشتم بع طرف خونه میرفتم وقدمای آروم برمیداشتم بع اینم فک میکردم کع زندگی چقدچیزعجیبیه آدم حتی نمیتونه یع ثانیه دیگشوپیش بینی کنه کع چع اتفاقی قراربراش بیفته مثلامن خودم هیچ وقت فک نمیکردم یع فردی واردزندگیم بشع کع انقدعاشقش بشم وابستش بشم وانقدری دوستش داشتع باشم کع اگع یع روزنبینمش اندازه هزاران سال برام بڱذره وازدل تنگی بهش بع جنون برسم ووقتی کع میبینمش مثه تشنه ایی بمونم کع بع سراب رسیده باشع ویاحتی اون اوایلم هیچوقت فکرشونمیکردم مردی کع الان حاضرم سربع تنش نباشع یع روزی بشع تموم زندگیم خدایامرسی خدایابابت همه اینامرسی دروبستموواردخونه شدم
-انقدرع باادبم شماندیدی وسرشوهی بیشترخم کردودیگع مقابله نکردم ولباشورولبام گذاشت منم روپاشنه پام برای اینکه قدم بهش برسه واسادم وهمراهیش کردم
بعدازچن لحظه ازهم جداشدیم وپیشونی هامونوبهم چسبوندیم
امیرعلی:الی
من:بله
امیرعلی:خیلی دوست دارم خیلی خیلی
من:منم
امیرعلی:توام چی
من:منـــــــــم خیلی دوست دارم خیلی عاشقتم خیلی دیوونه اتم خیلی باتونمیشع خیلی باتوزندگی معنی دارع خیلی بدون تویع ثانیه ام نمیتونم نفس بکشم خیلی
یکم مکث کردم
هیچ وقت ترکم نکن
امیرعلی:لبخندی زدکع بع عشقم چن برابرافزود توام
منم لبخندی زدم
امیرعلی:بروتوسردمنم دیگع برم مامان اینامنتظرمن
من:نمیای تو
امیرعلی:نع دیگع خیلی خستم برم یع دوش بگیرم بخوابم
من:فردامیریم دیگع
امیرعلی:کوه
من:اهوم
امیرعلی:ارع میام دنبالت
حالاکع رسیده بودیم جلودر
دوباره لبخندی زد:فعلا
من:شب خوش
چن قدم رفت ومن هنوزجلودربودم
برگشت سمتم
+راستی طعم رژلبت چی بود
دمپایمودرآوردم که بلندبلندخندیدوتاپرت کنم سوارماشینش شد
-بچه پرو
تابرسه سرکوچه جلودرواسادم رسیدسرکوچه یع بوق زدورفت منم اومدم تو
همینطورکع داشتم بع طرف خونه میرفتم وقدمای آروم برمیداشتم بع اینم فک میکردم کع زندگی چقدچیزعجیبیه آدم حتی نمیتونه یع ثانیه دیگشوپیش بینی کنه کع چع اتفاقی قراربراش بیفته مثلامن خودم هیچ وقت فک نمیکردم یع فردی واردزندگیم بشع کع انقدعاشقش بشم وابستش بشم وانقدری دوستش داشتع باشم کع اگع یع روزنبینمش اندازه هزاران سال برام بڱذره وازدل تنگی بهش بع جنون برسم ووقتی کع میبینمش مثه تشنه ایی بمونم کع بع سراب رسیده باشع ویاحتی اون اوایلم هیچوقت فکرشونمیکردم مردی کع الان حاضرم سربع تنش نباشع یع روزی بشع تموم زندگیم خدایامرسی خدایابابت همه اینامرسی دروبستموواردخونه شدم
- ۷.۷k
- ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط