ترسناک فیک

۱

---

🌧 رمان: روز نحس لیا

در یک شب سرد و طوفانی، رعد و برق آسمان رو می‌درید. در خانه‌ای قدیمی در حومه‌ی شهر، صدای گریه‌ی نوزادی پیچید.
دختر کوچکی به دنیا آمده بود... لیا.

اما همان شب، اتفاقی افتاد که سرنوشت او را با تاریکی گره زد. پدربزرگ و مادربزرگش، در مسیر بیمارستان، در یک تصادف مرگبار جان باختند.

صبح روز بعد، وقتی خبر به خانه رسید، همه گریستند—اما نگاه جسیکا، مادر لیا، پر از نفرت بود.

> «اگه اون به دنیا نمی‌اومد، اونا هنوز زنده بودن...»



از همان روز، لیا تبدیل به سایه‌ای در آن خانه شد. نه نوازشی، نه لبخندی. فقط سکوت و کار.

پدرش، تهیونگ، مردی سرد و خاموش بود. او هم هرگز از دخترش دفاع نکرد. تنها وقتی صدای گریه‌ی لیا از کتک‌های جسیکا می‌پیچید، آهی می‌کشید و سیگار دیگری روشن می‌کرد.

رز، عمه‌ی لیا، با بی‌رحمی دستور می‌داد:

> «ظرفا رو بشور. بعد برو حیاط، لباسا رو بشور.»



و جنی، خاله‌اش، هر بار به تمسخر می‌گفت:

> «لعنتیِ شوم! به خاطر تو، این خونه هیچ‌وقت خوشی ندیده!»



سال‌ها گذشت. لیا دیگر کودکی نبود، بلکه دختری نحیف و ساکت شده بود. تنها دوستش، سایه‌ی خودش بود که روی دیوار شب‌ها با او حرف می‌زد.

یک شب زمستانی، همان‌طور که در سرما مشغول شستن لباس‌ها بود، صدایش به سختی از میان بخار بیرون آمد:

> «مگه من خواستم به دنیا بیام...؟»



ولی کسی پاسخش را نداد.

صبح روز بعد، وقتی جسیکا برای بیدار کردنش رفت، لیا دیگر نفس نمی‌کشید.

کنار دستان کوچکش، تکه‌کاغذی پیدا شد. روی آن با خطی لرزان نوشته بود:

> «من شوم نیستم. فقط خسته‌ام.»



همان روز، برای اولین بار بعد از سال‌ها، باران شدیدی گرفت. باد پرده‌ها را تکان داد، و کسی قسم خورد صدای خنده‌ی کودکی را از درون خانه شنیده...

و از آن به بعد، هر بار که در آن خانه طوفان می‌وزید، صدای زنی شنیده می‌شد که می‌گفت:

لیا
دیدگاه ها (۱)

ترسناک ۲

دوست داشتن پس از مرگ(غمگین)

سلام

تولدت مبارک

-صدای گریه ی کودکی می آمد... دختر جوانی آمد کودک را در آغوش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط