دستشو کشیدم و از اتاق بیرون اومدیم اتاقی دقیقا روبروی اتا
دستشو کشیدم و از اتاق بیرون اومدیم اتاقی دقیقا روبروی اتاقی بود که منو
هستی توش لباسامو عوض کرده بودیم درِ اتاق نیمه بازبود...
آهسته رفتم تو...نوشین بغلِ حمید بود و داشتن همدیگرو عاشقونه بوس
میکردن...پقی زدم زیر خنده...
نوشین مثل جن زده ها پرید بالا..صورت جمید سرخ شد
سریع رفت بیرون...آخ چه ضد حالی بودما.......
هستی گفت: نیلوفر.این چه کاری بود؟
نوشین با خشم گفت: نیلوفر عادت داره به این خوشمزگیا...
گفتم: خب بابا..درو تا آخر ببندین این جور موقعا...
نوشین ناراحت نگام کرد صورتشو بوسیدم و گفتم: خب حالا..اخم نکن..معذرت
نوشین با لج گفت: حالا خوبه میدونی حمید چقدر خجالتیه ها...
_ غلط کردم خوب شد...
نوشین لبخند کمرنگی زد منو هستی لبِ دریا رفتیم
هستی روی تخته سنگی نشست گفتم: مگه نمیای تو آب؟
_ نه بابا...از دور نگاه میکنم
_ بی ذوق! من که میرم
_ خیس میشی..
_ خب بشم...
پاچه ی شلوارمو بالا زدم و رفتم تو آب...آب خیلی خنک بود وقتی به بدنم میخورد
مور مور میشدم اما کم کم برام عادی شد...
هستی گفت: جلوتر نریا نیلو...
_ حواسم هست..
همینوجوری داشتم برای خودم میرفتم که با صدای فریاد نریمان وایسادم
_ جلوتر نرو دیوااانه!
تازه اونموقع بود که فهمیدم کجام.....وای خداااا خیلی ازشون دور شده بودم
تا سینه تو آب بودم...یه دفعه یه چیزی از تو آب پامو گاز گرفت...
تعادلمو از دست دادم و افتادم تو آب...
آب رفت تو دهنم.خیلی شور بود داشتم خفه میشدم شنام بلد نبودم
داشتم دست و پا میزدم که یه هیکل قوی اومد و منو بغل کرد...
تو آغوشش احساس آرامش میکردم سرفه ای زدم آب از دهنم بیرون اومد....
اَه عجب افتضاحی...
همه بالای سرم بودن مامان با نگرانی گفت: خوبی؟ تو که منو نصف جون کردی!
به زور گفتم: خو..خو..خوبم!
به تخته سنگی تکیه دادم هستی گفت:گفتم بهت جلو نرو...
نگار گفت: رنگت خیلی پریده..خوبی؟بریم دکتر؟
گفتم: نه..خوبم
بردیام نگران به نظر میرسید اماحرفی نمیزد...بابا گفت: این بچه بازیا چیه؟
گفتم: ندونستم چقدر دور شدم..ببخشید
نوشین گفت: پات چرا خون اومده؟
متوجه خونِ پام شدم..آخ چقدر میسوخت...نریمان گفت: از این جونورا زخمیش
کردن...
ژینوس با جعبه ی کمکهای اولیه اومد خواست پامو ببنده که بردیا سریع پانسمان
و بتادین و ازش گرفت و بدون توجه به نگاهای متعجب بقیه با دقتِ تمام زخممو
بست...
یلدا گفت: بابا لوسش نکنید طوریش نشده که...
میدونستم از چی داره میسوزه! پوزخندی بهش زدم...
هنوزم باورم نشده بود که بردیا پامو بسته بود..ازش بعید بود..!!
حتی زبونم نچرخید ازش تشکر کنم ..اگر چه اگه زبونمم میچرخید بعید بود
ازش تشکر کنم....نیلوفر بودم دیگه!
یلدا بازوی بردیا رو گرفت و گفت: میای بریم والیبال؟
نریمان دست یلدا رو از دور بازوش رها کرد و گفت:نه....
یلدا بی توجه به بردیا رو به نریمان گفت: نریمان بریم؟
بردیا روی تخته سنگ نشست یلدا گفت: هستی تو میای؟
هستی گفت: نه..پیش نیلوفر میمونم..
بهار گفت: ای بابا...بیا دیگه..دور هم بازی میکنیم
گفتم: برو هستی..منم نگاتون میکنم..
بهار دست هستی و کشید و رفتن...مامان اینا هم به داخل ویلا رفتن..
فقط من بودم و بردیا......
بردیا سنگ ریزه هایی و داخل آب پرت میکرد منم داشتم به بازیه بقیه نگاه میکردم
_ کی میخوای بزرگ شی؟ اگه دیر رسیده بودم الان مُرده بودی!
پس بردیا بغلم کرده بود..یه لحظه از اینکه تو بغلش بودم یه جوری شدم...
بازم لج کردم و گفتم: از این ناراحتی که وقتت تلف شد برای یه دخترِ بیفکر؟
حاضر بودم بمیرم اما تو ناجیه من نباشی!
_ واقعاً اینطوری فکر کردی؟
_ منت سرم نزار...
_ منتی سرت نیس...چرا اونقدر رفتی دور؟
_ گفتم که حواسم نبود...
_ انقدر حواست نبود که نفهمیدی تا گردن تو دریایی؟
_ باید بهت جواب بدم؟ زندیگه من به تو مربوط نیس...تو بهتره نگران یلدا باشی!
_ من نگرانِ کسی نیستم...اون حرفمم که تو ماشین زدم دروغ بود! عصبی بودم
_ برام مهم نیس......
_ خیلی لجبازی! همه رو نگران کردی اما یه زحمت به خودت ندادی یه تشکرِ
خشک و خالی کنی...
_ از کی؟
_ همه...
_ حتماً توقع داری از کسیکه نجاتم داده هم تشکر کنم هان؟
پوزخندی زد و گفت:نه خیر...این توقع و اصلاً ندارم!
به موج دریا خیره شم و گفتم: چرا نجاتم دادی؟
انتظار داشتم بگه چون برام مهمی!
_ هر کس دیگه ایَم جای تو بود همین کار و میکردم...
لبخند رو لبام محو شد لجم گرفت....
_ یادم رفته بود...همه برات یکسانن!
_ چرا متفاوت باشن؟
_ البته به جز یلدا نه؟
خوب آتویی دستم داده بود...میخواست نده!
عصبی شد و با لحن خشمگینی گفت:
اصلاً فکرایی که تو مغزِ پوچت میگذره برام ذره ای مهم نیس...بارها گفتم نه یلدا
و نه هیچکس دیگه ذره ای برام مهم نیستن..حالا نمیخوای بفهمی دستِ خودته!
خواستم بلند شم اما پام گز گز میکرد بردیا از رو تخت سنگ بلند شد
_ میخوای بلن
هستی توش لباسامو عوض کرده بودیم درِ اتاق نیمه بازبود...
آهسته رفتم تو...نوشین بغلِ حمید بود و داشتن همدیگرو عاشقونه بوس
میکردن...پقی زدم زیر خنده...
نوشین مثل جن زده ها پرید بالا..صورت جمید سرخ شد
سریع رفت بیرون...آخ چه ضد حالی بودما.......
هستی گفت: نیلوفر.این چه کاری بود؟
نوشین با خشم گفت: نیلوفر عادت داره به این خوشمزگیا...
گفتم: خب بابا..درو تا آخر ببندین این جور موقعا...
نوشین ناراحت نگام کرد صورتشو بوسیدم و گفتم: خب حالا..اخم نکن..معذرت
نوشین با لج گفت: حالا خوبه میدونی حمید چقدر خجالتیه ها...
_ غلط کردم خوب شد...
نوشین لبخند کمرنگی زد منو هستی لبِ دریا رفتیم
هستی روی تخته سنگی نشست گفتم: مگه نمیای تو آب؟
_ نه بابا...از دور نگاه میکنم
_ بی ذوق! من که میرم
_ خیس میشی..
_ خب بشم...
پاچه ی شلوارمو بالا زدم و رفتم تو آب...آب خیلی خنک بود وقتی به بدنم میخورد
مور مور میشدم اما کم کم برام عادی شد...
هستی گفت: جلوتر نریا نیلو...
_ حواسم هست..
همینوجوری داشتم برای خودم میرفتم که با صدای فریاد نریمان وایسادم
_ جلوتر نرو دیوااانه!
تازه اونموقع بود که فهمیدم کجام.....وای خداااا خیلی ازشون دور شده بودم
تا سینه تو آب بودم...یه دفعه یه چیزی از تو آب پامو گاز گرفت...
تعادلمو از دست دادم و افتادم تو آب...
آب رفت تو دهنم.خیلی شور بود داشتم خفه میشدم شنام بلد نبودم
داشتم دست و پا میزدم که یه هیکل قوی اومد و منو بغل کرد...
تو آغوشش احساس آرامش میکردم سرفه ای زدم آب از دهنم بیرون اومد....
اَه عجب افتضاحی...
همه بالای سرم بودن مامان با نگرانی گفت: خوبی؟ تو که منو نصف جون کردی!
به زور گفتم: خو..خو..خوبم!
به تخته سنگی تکیه دادم هستی گفت:گفتم بهت جلو نرو...
نگار گفت: رنگت خیلی پریده..خوبی؟بریم دکتر؟
گفتم: نه..خوبم
بردیام نگران به نظر میرسید اماحرفی نمیزد...بابا گفت: این بچه بازیا چیه؟
گفتم: ندونستم چقدر دور شدم..ببخشید
نوشین گفت: پات چرا خون اومده؟
متوجه خونِ پام شدم..آخ چقدر میسوخت...نریمان گفت: از این جونورا زخمیش
کردن...
ژینوس با جعبه ی کمکهای اولیه اومد خواست پامو ببنده که بردیا سریع پانسمان
و بتادین و ازش گرفت و بدون توجه به نگاهای متعجب بقیه با دقتِ تمام زخممو
بست...
یلدا گفت: بابا لوسش نکنید طوریش نشده که...
میدونستم از چی داره میسوزه! پوزخندی بهش زدم...
هنوزم باورم نشده بود که بردیا پامو بسته بود..ازش بعید بود..!!
حتی زبونم نچرخید ازش تشکر کنم ..اگر چه اگه زبونمم میچرخید بعید بود
ازش تشکر کنم....نیلوفر بودم دیگه!
یلدا بازوی بردیا رو گرفت و گفت: میای بریم والیبال؟
نریمان دست یلدا رو از دور بازوش رها کرد و گفت:نه....
یلدا بی توجه به بردیا رو به نریمان گفت: نریمان بریم؟
بردیا روی تخته سنگ نشست یلدا گفت: هستی تو میای؟
هستی گفت: نه..پیش نیلوفر میمونم..
بهار گفت: ای بابا...بیا دیگه..دور هم بازی میکنیم
گفتم: برو هستی..منم نگاتون میکنم..
بهار دست هستی و کشید و رفتن...مامان اینا هم به داخل ویلا رفتن..
فقط من بودم و بردیا......
بردیا سنگ ریزه هایی و داخل آب پرت میکرد منم داشتم به بازیه بقیه نگاه میکردم
_ کی میخوای بزرگ شی؟ اگه دیر رسیده بودم الان مُرده بودی!
پس بردیا بغلم کرده بود..یه لحظه از اینکه تو بغلش بودم یه جوری شدم...
بازم لج کردم و گفتم: از این ناراحتی که وقتت تلف شد برای یه دخترِ بیفکر؟
حاضر بودم بمیرم اما تو ناجیه من نباشی!
_ واقعاً اینطوری فکر کردی؟
_ منت سرم نزار...
_ منتی سرت نیس...چرا اونقدر رفتی دور؟
_ گفتم که حواسم نبود...
_ انقدر حواست نبود که نفهمیدی تا گردن تو دریایی؟
_ باید بهت جواب بدم؟ زندیگه من به تو مربوط نیس...تو بهتره نگران یلدا باشی!
_ من نگرانِ کسی نیستم...اون حرفمم که تو ماشین زدم دروغ بود! عصبی بودم
_ برام مهم نیس......
_ خیلی لجبازی! همه رو نگران کردی اما یه زحمت به خودت ندادی یه تشکرِ
خشک و خالی کنی...
_ از کی؟
_ همه...
_ حتماً توقع داری از کسیکه نجاتم داده هم تشکر کنم هان؟
پوزخندی زد و گفت:نه خیر...این توقع و اصلاً ندارم!
به موج دریا خیره شم و گفتم: چرا نجاتم دادی؟
انتظار داشتم بگه چون برام مهمی!
_ هر کس دیگه ایَم جای تو بود همین کار و میکردم...
لبخند رو لبام محو شد لجم گرفت....
_ یادم رفته بود...همه برات یکسانن!
_ چرا متفاوت باشن؟
_ البته به جز یلدا نه؟
خوب آتویی دستم داده بود...میخواست نده!
عصبی شد و با لحن خشمگینی گفت:
اصلاً فکرایی که تو مغزِ پوچت میگذره برام ذره ای مهم نیس...بارها گفتم نه یلدا
و نه هیچکس دیگه ذره ای برام مهم نیستن..حالا نمیخوای بفهمی دستِ خودته!
خواستم بلند شم اما پام گز گز میکرد بردیا از رو تخت سنگ بلند شد
_ میخوای بلن
- ۱۲۶.۳k
- ۱۶ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط