مرورگر شما از پخش ویدیو پشتیبانی نمی‌کند.

حقیقت پنهان

حقیقت پنهان🌱
part 11
ارسلان: اقا تا پنج دقیقه دیگه صبر میکنیم نیومد میریم دیگه اخه چرا این بشر آن تایم نیستتت
محراب: بار ها زخم خورده شدیمااا ولی خو متاسفانه دوباره مث خر بش اعتماد میکنیم
ممد: عه متین اومد
متین: سلام(نفس زنان)
ارسلان: عهههه تورو اصن یادمون رفته بود😐😂
محراب: رضا رو ندیدییییی
متین: نه.... مگه نگفت من ساعت11 اینجام؟(نفس زنان)
ممد: اره حتی گفت زود تر شماعم اینجام ولی خب هممون اومدیم بجز آقا لئو.
ارسلان:*بچه ها مشغول حرف زدن بودن منم ازشون یکم فاصله داشتم که دیدم پشت سرم یه ماشین بوق زد... بعله بالاخره اقا اومدن ..ماشین رو پارک کرد و از ماشین اومد پایین.*
ارسلان: معلومه کجا بودی تووو
محراب: این چه سوالیه معلومه پیش دوس دخترش بوده دیگهههه
رضا: محراب
محراب: بلی
رضا: من رل دارم
محراب: نه
پس ببند
محراب:*دستمو چن بار دور همون دستم چرخوندم و محکم گذاشتم به چِشمم و گفتم*: چشممم
☆نویسنده: دوزتان اگه نفهمیدید چه جوری برید اسلاید دوم رو ببینید☆
رضا:* هممون به کار محراب خندیدیم حتی خود محرابم خندید و رفتیم توی کافه گیم*
دیدگاه ها (۷)

به دیلیل آشتی کردن دو نفر. میخوام تا امشب دوتا پارت بدممممم

حقیقت پنهان🌱part 12ارسلان: رضااااممد: باز این غیبش زدددمحراب...

عه این که منم😂اره دوزتان تا همین حد منو داشته باشید تا تقریب...

حقیقت پنهان🌱part 10نیکا: خب پانیذ تو بیاپانیذ: اومدم*رفتم تو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط