رمان پسر دایی من
🦋رمان پسر دایی من 🦋
Part 32
با اخم گفت
چیکار میخوایی
با پوزخند گفتم
برای معذرت خواهی توکه بلد نیستی معذرت خواهی کنی گفتم من که بویی از انسانیت بردم
بابا به تذکر گفت
نفس
دوروغ میگم بابا
باشه دیگه بسته نفس
هوف
خواستم ادامه بدم که مامان اینا امدند
خب دیگه پاشید بریم بخوابیم داداش همون اتاقای قبلی رو واستون آماده کردم بفرمایید
منم رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم مسواک زدم و آمدم خوابیدم
#هامون
به این پهلو شدم و به اون پهلو شدم ولی خواب نیومد
پاشدم و رفتم بیرون که دیدم در نفس بستس رفتم داخل که با اون لباس وقتی دیدمش هوش از سرم پرید
آروم روتختش نشستم و صورتشو ناز کردم
که نق زد و چشماشو باز کرد خواست جیغ بزنه مه سریع دهنشو گرفتم
#نفس
دیدم یه چیزی تو صورتم درحال چرخشه چشمامو باز کردم که دیدم هامونه
تو اینجا چیکار میکنی
امدم حرف بزنیم
من حرفی باهات ندارم برو بیرون
باشه میرم فقط گوش بده بعد میرم باش
سری تکون دادم
ببین درسته بهت دوروغ گفتم ولی واقعا دوستت دارم عاشقتم لطفا میدونم توهم بهم حسایی داری ولی نمیگی یه فرصت بده لطفا
من که از خدام بود ولی اگه بازم دوروغ بگه چی دلو زدم به دریا و جوابشو دادم
باشه
با تعجب گفت
چی باشه
پیشنهادتو قبول میکنم
وا...واقعا
اهم
بغلم کردو و گفت آخ من قربونت شم عشقم
کیلو کیلو تو دلم قند آب شد
کل صورتمو بوسید و رسید به لبم
اجازه میدی زندگیم
غرق لذت شدم بالبخند نگاش کردم و سری تکون دادم
که لبامو بوسید و رفت پایین تر....
#مریم
باید یه کاری کنم هامون واسیه منه آره
وایسا ببینم نفس یه دوست پسر داشت امیر ولی حالا شمارشو از کحا بیارم هوف
فهمیدم به دوستم زنگ زدم که شمارشو واسم پیدا کرد
زنگ زدم
بله
سلام
سلام شما
اممم من مریم هستم
خب زنگ زدید اینو بگید
نه نه یه لحظه میخوام کمکم کنید
چه کمکی
امم من خواهر دوست هامون هستم دسر دایی نفس بعد .....
قضیه رو گفتم
حالا چه کمکی از من بر میاد
اممم اگه میخوایی اگه نفس واسیه تو و هامون واسیه من باید این کارو بکنیم......
خنده ایی سر داد و گفت
دختر خدا ترو فرستاد اوکی قبوله فقط فردا همو ببینیم
اوکی لوکیشن میفرستم
و قط کردم
بچرخ تا بچرخیم هامون خان
Part 32
با اخم گفت
چیکار میخوایی
با پوزخند گفتم
برای معذرت خواهی توکه بلد نیستی معذرت خواهی کنی گفتم من که بویی از انسانیت بردم
بابا به تذکر گفت
نفس
دوروغ میگم بابا
باشه دیگه بسته نفس
هوف
خواستم ادامه بدم که مامان اینا امدند
خب دیگه پاشید بریم بخوابیم داداش همون اتاقای قبلی رو واستون آماده کردم بفرمایید
منم رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم مسواک زدم و آمدم خوابیدم
#هامون
به این پهلو شدم و به اون پهلو شدم ولی خواب نیومد
پاشدم و رفتم بیرون که دیدم در نفس بستس رفتم داخل که با اون لباس وقتی دیدمش هوش از سرم پرید
آروم روتختش نشستم و صورتشو ناز کردم
که نق زد و چشماشو باز کرد خواست جیغ بزنه مه سریع دهنشو گرفتم
#نفس
دیدم یه چیزی تو صورتم درحال چرخشه چشمامو باز کردم که دیدم هامونه
تو اینجا چیکار میکنی
امدم حرف بزنیم
من حرفی باهات ندارم برو بیرون
باشه میرم فقط گوش بده بعد میرم باش
سری تکون دادم
ببین درسته بهت دوروغ گفتم ولی واقعا دوستت دارم عاشقتم لطفا میدونم توهم بهم حسایی داری ولی نمیگی یه فرصت بده لطفا
من که از خدام بود ولی اگه بازم دوروغ بگه چی دلو زدم به دریا و جوابشو دادم
باشه
با تعجب گفت
چی باشه
پیشنهادتو قبول میکنم
وا...واقعا
اهم
بغلم کردو و گفت آخ من قربونت شم عشقم
کیلو کیلو تو دلم قند آب شد
کل صورتمو بوسید و رسید به لبم
اجازه میدی زندگیم
غرق لذت شدم بالبخند نگاش کردم و سری تکون دادم
که لبامو بوسید و رفت پایین تر....
#مریم
باید یه کاری کنم هامون واسیه منه آره
وایسا ببینم نفس یه دوست پسر داشت امیر ولی حالا شمارشو از کحا بیارم هوف
فهمیدم به دوستم زنگ زدم که شمارشو واسم پیدا کرد
زنگ زدم
بله
سلام
سلام شما
اممم من مریم هستم
خب زنگ زدید اینو بگید
نه نه یه لحظه میخوام کمکم کنید
چه کمکی
امم من خواهر دوست هامون هستم دسر دایی نفس بعد .....
قضیه رو گفتم
حالا چه کمکی از من بر میاد
اممم اگه میخوایی اگه نفس واسیه تو و هامون واسیه من باید این کارو بکنیم......
خنده ایی سر داد و گفت
دختر خدا ترو فرستاد اوکی قبوله فقط فردا همو ببینیم
اوکی لوکیشن میفرستم
و قط کردم
بچرخ تا بچرخیم هامون خان
- ۲.۳k
- ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط