خاطرات

خاطرات

**پارت ۱: انعکاس در غبار**

هوای زمین سنگین بود، برخلاف اتمسفر سبک و درخشان کاریسان. کریستال، ملکه سابق سیاره‌ی بلورین، اکنون در میان دیوارهای سنگی یک زندان زیرزمینی به دام افتاده بود. کریستال‌های تیره و درخشان بدن او، که پیش‌تر نور ستارگان را بازتاب می‌دادند، حالا تنها غبار و سایه‌ی محفظه‌ی تنگ را منعکس می‌کردند.

"لعنتی!" زیر لب زمزمه کرد و پنجه‌های پوشیده از کریستالش را به دیواره سنگی کوبید. این زندان، با تمام سیستم‌های امنیتی دکتر اگمن، هرگز نمی‌توانست او را برای همیشه در بند نگه دارد. اما زمان... زمان داشت تمام می‌شد. هر لحظه دوری از کاریسان، از مردمان کریستالی‌اش، ضربه‌ای بود بر قلب یخ‌زده‌اش.

با هر نفسی که می‌کشید، غبار زمین در ریه‌هایش نفوذ می‌کرد. کریستال به یاد آورد آخرین نبرد را، شورش بی‌رحمانه‌ی اگمن علیه سفینه‌ی اکتشافی‌اش که او را به این جهنم کشانده بود. او از اگمن متنفر بود، از تمام وجودش بیزار بود؛ موجودی چاق و پرمدعا که تنها به نابودی و کنترل فکر می‌کرد. این نفرت، انرژی خفته‌ای بود که در رگ‌های کریستالی‌اش می‌جوشید.

نگاهش به سطح کریستالی دستانش افتاد. می‌توانست ظاهرش را تغییر دهد، اما نه به اندازه‌ی کافی قدرتمند که بتواند از میدان‌های انرژی زندان عبور کند. سرعت تلپورت او نیز محدود شده بود؛ شاید فقط به چند متر آن‌طرف‌تر، که بی‌فایده بود. "این یک تحقیر است!" با خود فکر کرد. "یک ملکه نمی‌تواند در این حد ناتوان باشد."

ناگهان، نوری بنفش‌رنگ از گوشه‌ای از سلول به چشمش خورد. یک شکاف کوچک در بین دو سنگ، که به نظر می‌رسید به جایی دیگر وصل است. قدرت‌های کریستالی‌اش به او اجازه دادند تا انرژی‌های ضعیفی را درک کند. این انرژی، متفاوت بود. نه متعلق به اگمن، نه متعلق به زمین. بلکه انرژی‌ای از جنس **خطر و جاه‌طلبی**.

به آرامی، چهره‌اش را تغییر داد. ابتدا شبیه به یکی از زندانبانان معمولی اگمن، سپس به شکل یک روباه کوچک و بی‌خطر. هدفش این بود که اگر کسی از دوربین‌های نظارتی او را دید، مشکوک نشود.

"اسکروچ مک داک..." نام معشوق خود را به یاد آورد. حتی در این تاریکی، فکر اسکروچ برای لحظه‌ای لبخندی بر لبانش نشاند. اسکروچ با تمام طمع و شرارتش، جذابیتی داشت که اگمن هرگز نداشت. او یک هدف داشت، یک آرزو، چیزی فراتر از صرفاً قدرت. این فکر، به کریستال انگیزه داد تا به دنبال راه فرار باشد. شاید این انرژی جدید بتواند پلی باشد برای رسیدن به آزادی‌اش... و شاید هم انتقامش از اگمن.

او به سمت شکاف خزید. نور بنفش حالا قوی‌تر بود، و صدایی زمزمه‌مانند به گوش می‌رسید. صدایی که به کریستال وعده‌ی قدرت، رهایی و انتقام می‌داد.

"پس، اینجا شروع می‌شود..." کریستال با چشمان درخشانش گفت. "بازی جدیدی در این سیاره‌ی لعنتی."
دیدگاه ها (۱۰)

وقتی دلم گرفته به تو فکر میکنم وقتی خوشحالم به تو فکر میکنم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط