رمان در تعقیب شیطان

***رمان در تعقیب شیطان***
پارت ۲۴

ینی متوجه من شد؟ داشتم از ترس میمردم چشماش خیلی قرمز بود چیزی به اسم مردمک توی چشماش نداشت وسراسر قرمز پررنگ بود وقتی صورتش رو به طرف من چرخوند متوجه شدم که نصف صورتش جمجمه ایه و نصف دیگش به شکل وحشتناکیه نمی دونم چطور تصورش کنم. شاید بهترین چیزی که بشه گفت این بود که چهرش شبیه به ارک بود همون موجودات وحشتناک توی فیلم ارباب حلقه ها. نه خیلی بد تر از اون بود خیلی کریه و چندش آور بود از سمت راست صورتش چیزی باقی نمونده بود و جمجمه به خون آغشته شده بود انگارکه یه چیزی بهش حمله کرده بود و زخمیش کرده بود همینطور به طرفم نزدیک می شد. دیگه از ترس نزدیک بود خودمو خیس کنم. وقتی به مقابل برفی که توش مخفی بودم اومد گفت: بوی عجیبی حس می کنم. بلافاصله به ذهنم اومد که باید بوی خودمو یه جوری حذف کنم. همین که این فکر از ذهنم گذشت دیدم که گفت: نه مثل اینکه اشتباه متوجه شدم. و بعدش راهش رو گرفت و رفت.
واقعا اگه این جادو نبود چه بلایی سرم می اومد؟ حتما تا حالا هر کدوم از استوخونام تو دهن یکی از حیوانات جنگل بود. بعد از اینکه اون جونور عجیب گورش رو گم کرد از توی برف خارج شدم چند قدمی حرکت کردم که ناگهان صدای وحشتناکی به گوشم رسید. صدایی مثل خدر شدن چیزی. ناگهان زمین شروع به لرزیدن کرد به حدی می لرزیدد که نمی تونستم تعادلم رو حفظ کنم و هی می افتادم روی زمین خیلی سریع به خودم اومدم دیدم که بعله زمین داره شکافته میشه و از قضا انگار می خواست منو ببلعه سریع شروع کردم به دویدن با تموم وجودم می دویدم تموم جونم رو ریختم تو پاهام و پا به فرار گذاشتم اما ناگهان زیر پام خالی شد و خودم رو بین زمین و هوا معلق دیدم. یعنی اینجا آخر کار من بود؟ ارتفاعی که ازش در حال سقوط بودم مشخص نبود انتهای دره چیزی جز تاریکی دیده نمی شد و این موضوع ترسم رو چندین برابر می کرد. خدایا کمکم کن خدایا کمکم کن چیکار باید بکنم توی اون هیری ویری به یاد حرف درخت و پاتریک افتادم.که گفته بودند: " همیشه یادت باشه که این حقیقته که می تونه جون ادم رو بگیره و نابودش کنه" " همیشه یادت باشه که این حقیقته که می تونه سرنوشت یک آدم رو رقم بزنه" منظورشون از این حرف چی بود؟ من تقریبا در حال مرگ بودم اون وقت این مزخرفات به یادم می اومد توهمین فکر بودم که به فکرم رسید که معلق بشم. با این فکر بین زمین هوا معلق موندم نفس راحتی کشیدم. حالا باید چیکار میکردم؟ هیچ جایی برای فرود اومدن نبود. همه چیز در یک چشم به هم زدن نابود شده بود بالای سرم آسمون بود و زیر پام یه دره ای که انتهاش مشخص نبود. باید می رفتم باید تا انتهای دره می رفتم شاید راهی پیدا شد تو آسمون که ممکن نیست راهی باشه پس میرم پایین خیلی آروم به اعماق دره رفتم اما هر چی می رفتم به تهش نمی رسیدم. نیم ساعت بود که داشتم به طرف پایین می رفتم البته اون دره همچین دره هم نبودا همه چیز نابود شده بود و من تقریبا در سفیدی آسمون گم شده بودم و تنها چیزی که غیر از اسمون می دیدم یک لکه ی بزرگ از تاریکی بود که زیر پام بود. بعد از نیم ساعت تازه به تاریکی رسیدم و حدود نیم ساعت هم در اعماق تاریکی فرو رفتم همه جا به گونه ای شده بود که نور سیاه و سفید به هم برخورد کرده بود و چیز دیگه ای مشخص نبود. و من هم چنان به اعماق می رفتم تا اینکه نوری رو در پایین دیدم کمی به سرعتم اضافه کردم تا اینکه سطحی از خاک نمایان شد روی زمین فرود اومدم و نگاهی به بالای سرم انداختم و منظره ی بسیار عجیبی دیدم از اینجا اون لکه ی سیاه به صورت یک ابر خیلی بزرگ سیاه به نظر می اومد که با ابر سفید رنگی در آمیخته بود انگار که از یه هواپیما پریده بودم پایین و تا رسیدن به زمین از میون ابرها عبور کردم. کمی به اطرافم نگاه کردم بعله وارد یه سرزمین جدید شده بودم. یه دشت خیلی بزرگ پر بود از علف های بلند و در خط افق یک جنگل خیلی انبوه دیده می شد باد ازجهت شرق می وزید و اموج بسیار زیبایی رو به علف های بلند ایجاد می کرد علف ها به حدی بلند بودند که اگه توشون یک حیوان یا دشمنی پنهان می شد نمیتونستم ببینمش پس باید نهایت احتیاط رو می کردم. به طرف خط افق حرکت کردم. و در دل هر چی بد و بیراه بود نثار پاتریک کردم. خسته شده بودم و هوا هم کم کم داشت تاریک می شد باید یه سر پناه پیدا می کردم یا شاید هم یک سر پناه ایجاد می کردم.توی ذهنم یک خونه ی بزرگ چوبی و تصور کردم خونه ای که تموم دیواراش از چوب تزئینی ساخته شده بود و سقفش هم از چوب درخت گردو بود و رنگ خیلی زیبایی داشت پنجره هاش هم از چوب درخت نارون بود شیشه هاشم تصور کرم و وقتی چشم باز کردم یک خونه شبیه رویایی که در ذهن داشتم در برابرم ظاهر شد اما چنین خونه ای توی یک دشت به این بزرگی خیلی تابلو بود و نظر هر دشمنی رو به خودش جلب م
دیدگاه ها (۱)

***رمان در تعقیب شیطان***پارت ۲۵پاتریک سیگاری رو از پاکت در ...

***رمان در تعقیب شیطان***پارت۲۶- باشه هر چی تو بگی. خب حالا ...

***رمان در تعقیب شیطان***پارت۲۳معنی حرفش رو نمی فهمیدم. بی ت...

***رمان در تعقیب شیطان***پارت۲۲مامان: این چه حرفیه پاتریک کا...

{مافیای من}{پارت ۱۰}باشه عشقم بخواب کوک ویو همین طور مونده ب...

فراتر از مدرسه

{مافیای من}{پارت ۶}ویو تهیونگ # بعد کلی حرف زدن با یونگی بلن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط