قسمت

( قسمت6)
.
گیج به همه نگاه کردم _بلههه؟؟؟
ارشیا:توضیح میدم...تو اروم باش
_چی رو توضیح میدی؟
بابا:دخترم
_الان نه بابا....بگو ارشیا بگویم ببینم
به چشمام نگاه کرد و گفت:من حس حس میکنم میتونم خوشبختت کنم
_ولی من الان هم خوشبختم
بابابزرگ:دلارا تو باید تو این سن حداقل نامزد داشته باشی
_من نمیزارم...شما حق ندارین به جای من تصمیم بگیرید....من تازه 17 سالمه میفهمین 17
بابابزرگ:خواهرت پس چی میگی اون هم تو همین سن نامزد کرد
_اون نمیفهمید داره چکار میکنه....بعدش شما اون رو مجبور کردین مجبوررر....ولی من مثل اون نیست زیر حرف زور نمیرم
بابابزرگ:این به قانون این خاندان هستش
_ولی من این قانون رو میشکنم میفهمید میشکنم حتی اگه مجبور بشم خودم رو میکشم ولی نامزدنمیکنم
بابا:دلارا
_همین که گفتم
دیدگاه ها (۹)

نام رمان : شاید باید اینجوری می شد نویسنده : کاش بتونم کاربر...

نام رمان : تالار خون  نویسندگان : بهداد حجام و کمند_B کاربر ...

( قسمت5).که با نگاه عصبانی بابا خفه شدم و مثل بچه آدم نشستم ...

( قسمت4).مامان:پس بهش عمل کن_حالا ببینم چی میشه عمو : سلام د...

وقتی بهت خیانت می‌کنه و .... ۱/۲ ویو هستی سلامم من هستی هستم...

پارت۴ نامی. آره چه خواهشی؟هیچی....... بیخیالنامی. بگو ببینم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط