پارت نهم
پارت نهم
ویو مارلین
داشتم فیلم میدیدم و خوراکی میخوردم، سعی میکردم ذهنم رو از اون نگاه تهیونگ لعنتی دور نگه دارم. ولی نمیدونم چرا حس بدی داشتم. انگار یه چیزی درست نبود. یه حس سنگین توی فضا بود.
چند دقیقه نگذشته بود که یه صدای خیلی آروم از پشت پنجره شنیدم. سریع نشستم. چراغا خاموش بود، ولی نور ضعیف تلویزیون هنوز فضا رو کمی روشن میکرد. رفتم سمت پنجره، ولی چیزی ندیدم. شاید خیالاتی شده بودم.
رفتم سمت تخت که بخوابم، ولی صدای تق خفیفی از در اتاق اومد. خشکم زد. دستم ناخودآگاه رفت سمت کشوی کنار تخت، چاقوی کوچیکی که بابا بهم داده بود برای دفاع، هنوز اونجا بود. سریع گرفتمش توی دستم.
آروم رفتم سمت در، صدا قطع شد. قلبم داشت از سینهم میزد بیرون. میخواستم از چشمی نگاه کنم ولی یهدفعه برق اتاق قطع شد... همه جا تاریک شد.
نفسنفس میزدم. همون لحظه گوشیم روشن شد، نوتیفیکیشن اومد:
شماره ناشناس: "نمیتونم صبر کنم ببینمت، کوچولوی چشمسبز." 😈
با دستای لرزون پیامو خوندم. شماره ناشناس بود... ولی ته دلم میدونستم کار کیه. کیم تهیونگ. اون نگاهش... اون پوزخندش... داشت نقشه میکشید.
سریع دویدم سمت در، قفل بود ولی میترسیدم اگه فریاد بزنم کسی نشنوه. یهدفعه صدای تق تقی آروم روی شیشه اومد. برگشتم... و دیدم یه سایه درست پشت پنجره ایستاده.
ادامه دارد...
ویو مارلین
داشتم فیلم میدیدم و خوراکی میخوردم، سعی میکردم ذهنم رو از اون نگاه تهیونگ لعنتی دور نگه دارم. ولی نمیدونم چرا حس بدی داشتم. انگار یه چیزی درست نبود. یه حس سنگین توی فضا بود.
چند دقیقه نگذشته بود که یه صدای خیلی آروم از پشت پنجره شنیدم. سریع نشستم. چراغا خاموش بود، ولی نور ضعیف تلویزیون هنوز فضا رو کمی روشن میکرد. رفتم سمت پنجره، ولی چیزی ندیدم. شاید خیالاتی شده بودم.
رفتم سمت تخت که بخوابم، ولی صدای تق خفیفی از در اتاق اومد. خشکم زد. دستم ناخودآگاه رفت سمت کشوی کنار تخت، چاقوی کوچیکی که بابا بهم داده بود برای دفاع، هنوز اونجا بود. سریع گرفتمش توی دستم.
آروم رفتم سمت در، صدا قطع شد. قلبم داشت از سینهم میزد بیرون. میخواستم از چشمی نگاه کنم ولی یهدفعه برق اتاق قطع شد... همه جا تاریک شد.
نفسنفس میزدم. همون لحظه گوشیم روشن شد، نوتیفیکیشن اومد:
شماره ناشناس: "نمیتونم صبر کنم ببینمت، کوچولوی چشمسبز." 😈
با دستای لرزون پیامو خوندم. شماره ناشناس بود... ولی ته دلم میدونستم کار کیه. کیم تهیونگ. اون نگاهش... اون پوزخندش... داشت نقشه میکشید.
سریع دویدم سمت در، قفل بود ولی میترسیدم اگه فریاد بزنم کسی نشنوه. یهدفعه صدای تق تقی آروم روی شیشه اومد. برگشتم... و دیدم یه سایه درست پشت پنجره ایستاده.
ادامه دارد...
- ۱.۷k
- ۱۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط