پارت

پارت ۸
ظرف کوچیک شکلات رو باز کردم و جلوش گرفتم .طبق معمول خجالتی بود بخاطر همین مجبور شدم یه شکلات بزارم گوشه ی دهنش که با این کارم از خجالت آب شد ظرف رو جلوی خودم مرتب کردم و یکی توی دهنم گذاشتم و گفتم : چه عجب یادی از ما کردین آقای کیم ! لبخندی زد و سرشو به طور کیوتی خاروند و گفت : آم ببخشید چند وقتی بود که خیلی کار داشتم امروزم وقتی فهمیدم حالت بده اومدم .نفسی بیرون دادم .ینی من حتما باید ببمار بشم یا یه اتفاق برام بیوفته که کسی بخواد ببینتم ؟! فکر کنم فقط وقتایی که اینجوری رو تخت بیمارستانم برام گل بیارن و برای سر قبرم ! این زندگی چطور میتونه اینقدر پست باشه ؟! نگاهی به تهیونگ کردم که سرش پایین بود و داشت با انگشتاش بازی میکرد .زمزمه کردم : خوبی ؟ بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت : خب این چند وقته خیلی حالم خوش نیست با حالت سوالی بهش خیره شدم که گفت : سوزا رو یادته ؟ کمی فکر کردم و بعد به نشانه ی تایید سر تکون دادم که ادامه داد : داره با شاهزاده شی ازدواج میکنه ولی .... ولی خب ... حرفشو خورد و سرشو بالا آورد که لحظه ای تعجب کردم ! اون داشت گریه میکرد ؟ با چشمای خیس ادامه داد : من عاشقشم اما اون داره ازدواج میکنه .یه لحظه خشکم زده بود دوباره سرشو کرد تو لاکش و گریه میکرد مثل بچه ای هق هق میکرد که انگار اسباب بازی رو دوست داشته اما براش نخریدنش .لبخند تلخی زدم و گفتم : ته ته بزرگه! سرشو بالا اورد و اشکاشو پاک کرد و گفت :چی ؟ با لبخندی ادامه دادم : یادته بچه که بودی آرزو داشتی بزرگ بشی و یه خانواده ی خوب تشکیل بدی ؟ خب الان تو بزرگ شدی اگه میخوای از دستش ندی باید با پدرش صحبت کنی باید ثابت کنی که واقعا عاشقشی و از ته دلت میخوایش اگه اینو ثابت کنی به پدرمم میگم که با پدر سوزا صحبت کنن تهیونگ که چشماش از ذوق میدرخشید بصورت کامل خم شد و با صدای نسبتا بلندی گفت : ممنونم کارا جان واقعا نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم ؟! .....
دیدگاه ها (۱۶)

پارت ۹ سرمو تکون دادم : نیازی به تشکر و اینا نیسن ناسلامتی د...

واو 😐💔

آرزو کن مثل بچه ای که آرزوش پروازه .....چی میشه آرزوهای ما ه...

دیگه مهم نیست کجایی ....هرجا که هستی بخند اما هر بار که خندی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط