رمان ارباب من پارت: ۱٠۴

با تنفر نگاهش کردم و گفتم:

_ خیلی پستی
_ برای رام کردن حیوونهای وحشی مثل تو لازمه!
_ درست صحبت کن
_ و اگه نکنم؟

خواستم چیزی بگم اما با شنیدن صدای فرناز یه قدم به عقب برداشتم.
مشکوک به جفتمون نگاه کرد و گفت:

_ چیزی شده؟
_ نه عزیزم چی شده باشه؟
_ حس کردم دارید بحث میکنید
_ نه بابا

آهانی گفت و دوباره بی توجه به بهراد به سمتم اومد و گفت:

_ خب من میرم ولی زود میام
_ باشه
_ خداحافظ
_ به سلامت

لبخندی زد و رفت اما قبل از اینکه به در سالن برسه بهراد صداش زد:

_ فرناز؟

بدون اینکه برگرده سرجاش ایستاد و گفت:

_ بله؟
_ پول داری؟
_ آره
_ مواظب خودت باش

سرش رو تکون داد و به راهش ادامه داد که بهراد باز گفت:

_ ناراحت هم نباش
_ نیستم

از سالن خارج شد و در‌رو پشت سرش محکم بست که بهراد با کلافگی به سمتم برگشت و گفت:

_ همش تقصیر توئه که فتنه به پا میکنی!

با حرص و تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:

_ تو واقعا روانی! آخه دعوای شما خواهر برادر به من چه ربطی داره؟
_ تو زیر پاش نشستی که برید بیرون دیگه

پوزخندی زدم و گفتم:

_ به نظرم تو خودت رو به یه روانپزشک نشون بده!
_ خفه شو
_ واقعا برات متاسفم!

بی توجه به حرفم از پنجره بیرون رو نگاه کرد و وقتی مطمئن شد فرناز از خونه خارج شده بهم نزدیک شد و گفت:

_ دیشب بخاطر اینکه فرناز بود نتونستیم کاری کنیم
_ بهتر!
_ ولی الان نیست و بهترین موقیعته!
_ زود برمیگرده
_ تا برگرده کارمون تمومه

خواستم ازش دور بشم که دستم رو گرفت و گفت:

_ کجا؟ یجوری میترسی که انگار دفعه اولته!
دیدگاه ها (۱۴)

رمان ارباب من پارت: ۱۰۵

ب‍‌ی‍‌ا ‌ی‍‌ه‍‌وی‍‌ی ب‍‌گ‍‌و #دوس‍‌ت‌دارم‍ غ‍‌اف‍‌ل‍‌‌گ‍‌ی‍‌...

اگ امروز آخرین روز زندگیت بود چه حسرتی برای همیشه تو دلت میم...

دخ‍‌تر ب‍‌ودن ف‍‌ق #اون‍‌ج‍‌اش که ن‍‌م‍‌ی‍‌دون‍‌ی #ن‍‌گ‍‌ران...

کیوت ولی خشن پارت ۶کوک توی ذهنش : وقتی داشتم میومدم بیرون هم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط