رمان گرگینه ی من
p⁵³
کوک : اون که خون آشام نیس
آت : رفته بودید شهر؟!
کوک : خب؟!...نع ما فقط رفتیم شهربازی و...همه که مثل شما نیستن برن لباس بیارن و....
آت : بی ادب:/...همه سکوت کرده بودیم ته توی فکر عمیقی بود ذهنش رو خوندم...
ته : حالم اصلا خوب نبود ....موندن تو اینجا برا آت خطرناک بود ممکنه بود ممکنه اون عوضی دوباره بدزدش...آت و کوک اصرار دارن برم قبیله ولی...ولی اینطوری نمیتونم هیچ کدوم رو ببینم...اگه حتی ی لحظه هم نبینمشون دق میکنم...باید چیکار میکردم؟!..
آت : تو فکر بودم که یهو حالت تهوع گرفتم بدو بدو رفتم بیرون و بالا آوردم که ته و کوک با عجله اومدن...
کوک : آت خوبی؟؟
ته : اتشی چیشده؟!
آت : نمیدونم.ح...خالم بده
کوک : الان به پیراچ زنگ میزنم (پزشک)
کوک : اون که خون آشام نیس
آت : رفته بودید شهر؟!
کوک : خب؟!...نع ما فقط رفتیم شهربازی و...همه که مثل شما نیستن برن لباس بیارن و....
آت : بی ادب:/...همه سکوت کرده بودیم ته توی فکر عمیقی بود ذهنش رو خوندم...
ته : حالم اصلا خوب نبود ....موندن تو اینجا برا آت خطرناک بود ممکنه بود ممکنه اون عوضی دوباره بدزدش...آت و کوک اصرار دارن برم قبیله ولی...ولی اینطوری نمیتونم هیچ کدوم رو ببینم...اگه حتی ی لحظه هم نبینمشون دق میکنم...باید چیکار میکردم؟!..
آت : تو فکر بودم که یهو حالت تهوع گرفتم بدو بدو رفتم بیرون و بالا آوردم که ته و کوک با عجله اومدن...
کوک : آت خوبی؟؟
ته : اتشی چیشده؟!
آت : نمیدونم.ح...خالم بده
کوک : الان به پیراچ زنگ میزنم (پزشک)
- ۴.۰k
- ۲۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط