از وقتی فهمیدم که...

💜🫐💜🫐💜🫐💜🫐💜
#پارت39

ته‌یانگ:سلام خوش اومدین

رو به من ادامه داد

_اوه لیدی..شما باید خواهر جیمین باشید

+بله خوشبختم

_اوم..شما میتونید اینجا بشینید ما بریم برا ضبط یا شما هم میاید؟

+نه همینجا هستم..

جیمین:باشه عزیزم مراقب خودت باش..

نشستم روی مبل تک نفره ای که منار سالن گذاشتن گوشیمو گرفتم جلوم
همینطور که داشتم با گوشیم ور میرفتم صدای پای چند نفرو شنیدم

سرمو آوردم بالا و به چهارتا دختر روبه روم نگاه کردم..
اوه لیسا،رزی،جیسو،جنی

بلند شدم رو به روشون وایسادم

+سلام

همشون سلام کردن که جیمین و ته‌یانگ از توی اتاق در شدن ..

اونا هم به دخترا سلام دادن رفتم سمت جیمین و دستاشو گرفتم

+کارت تموم شد؟

_اهوم بریم؟

ته‌یانگ:عه کجا؟بمونید تازه دخترا هم اومدن..

برگشتیم سمتش که نگام خورد به رزی که داشت به دست منو جیمین نگاه می‌کرد

ههههههه...رگ شیطانیم زد بالا و برگشتم سمت ته‌یانگ و گفتم حتمن..چرا که نه؟
نظر تو چیه عزیییزم

جیمین که این نوع لجن حرف زدمو می‌شناخت خنده ای کردو گفت بریم

سر میز نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد

با دیدن اسم جونگ کوک جواب دادم

+جونم عزیزم

_کجایین بیبی

+کمپانی وایجی..

_کی می‌آید..دلم واست تنگ شده

+نمیدو..
لیسا:جیمین نمیخوای معرفیش کنی

جونگ کوک:اوه اوه اونا هم هستن

+اهوم

_برو عشقم بعدن تعریف کن

+باشه خدافظ

#فیکشن #سناریو #فیک #رمان_فیک #بی_تی_اس #آرمی #سناریو_بی_تی_اس
دیدگاه ها (۲)

از وقتی فهمیدم که...

از وقتی فهمیدم که..

از وقتی فهمیدم که...

از وقتی فهمیدم که...

#بد_بوی#پارت_۲۶#الینا تازه گوشی رو از رو جیمسون قطع کردم که ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط