هوشم نماند با کس اندیشه ام تویی بس

هوشم نماند با کس، اندیشه ام تویی بس!
جایی که حیرت آمد سمع و بصر نباشد
.
تو مستِ خواب نوشین، تا بامداد و بر من
شب ها رود که گویی هرگز سحر نباشد…

#سعدی |
دیدگاه ها (۱۹)

خرابِ یک نظر از چشمِ نیم‌خواب توییمبه حال ما نظری کنکه ما خر...

هر پرده که از چهره ی مقصود برافتادشد برقِ جهانسوز و مرا در ج...

امروز هم به رخوتِ بی بادگی گذشتآری گذشت، مستیِ دلدادگی گذشتد...

وصل تو، خواب و خیال است ولی باور کنعاشقی بی سر و پا عزم رسید...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط