هوشم نماند با کس، اندیشه ام تویی بس!جایی که حیرت آمد سمع و بصر نباشد.تو مستِ خواب نوشین، تا بامداد و بر منشب ها رود که گویی هرگز سحر نباشد…#سعدی |