داستان

#داستان
داستان روح پیرمرد
وقتی چهارده سال داشتم پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند و من، مادر، خواهر و برادر کوچکم به خانه ارواح مادربزرگ و پدربزرگ نقل مکان کردیم. از آنجا که من نوه بزرگ نانا و پدربزرگ بودم اوقات زیادی را در کنار آنها می‌گذراندم ولی آن زمان که با مادر، خواهر و برادرم به آن جا رفتیم بیش از هر زمان دیگری فعالیت‌های ارواح را احساس می‌کردم.

نمی‌دانم درست است یا غلط ولی بارها شنیده‌ام ارواح از بچه‌ها انرژی می‌گیرند و من، در آن زمان که سه بچه در آن خانه حضور داشت اولین شبح را به چشم دیدم. آن روز روی تختم به خواب عمیقی فرو رفته بودم که ناگهان بی‌دلیل بیدار شدم.

صدای زنگ ساعت طبقه پایین به گوشم خورد و ناخودآگاه به ساعت شماطه‌دار اتاقم نگریستم. دقیقا نیمه‌شب بود. احساس غریبی داشتم. فکر می‌کردم کسی مرا تماشا می‌کند. به پایین تختم نگاه کردم. غباری سپیدرنگ دیده می‌شد. آن غبار یا مه شبیه به یک انسان بود.

انسانی که هیچ قسمت از اندامش قابل دیدن و شناسایی نبود. پیش خودم تجسم کردم که او یک پیرمرد با ریش سفید است. خیلی ترسیدم، برگشتم و به روی شکم خوابیدم و بالش را روی سرم فشار دادم.

لازم به گفتن نیست که آن شب دیگر خوابم نبرد. در طول این سال‌ها خیلی اتفاقات در آن خانه افتاده است که همه آنها انسان را به یاد ارواح و اشباح می‌اندازد. خیلی چیزها ناپدید می‌گشتند و بعد از مدتی خود به خود در جایی پیدا می‌شدند که صدبار گشته بودیم.
بو هایی عجیبی از عطر های قدیمی در فضا میپیچید یا حتی گاه پیانو در نیمه های شب به خودی خود شروع به آهنگ زدن میکرد .
دیدگاه ها (۱)

#چرا_میگیم_بچه_شیطون

#مردآزمادر این افسانه‌ها گفته می‌شود مردآزما به صورت حیوانی ...

#عکس_ترسناکعکس توسط گروه دنبال کنندگان ارواح درایتالیا و درز...

#عکس_ترسناکیه عکاس وقتی خواست دوربین عکاسی شو تست کنه با این...

رمان انیمه ای «هنوز نه!» چپتر ۱۰

او پزشک نیست اما درد ها را ماهرانه تشخیص می دهداو نوازنده نی...

Island of Hawaii

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط