استاد کیم
استاد کیم
پارت ۵۲
آقا لی این با عصبانی تر شد و سیلی محکمی به گونه سمت چپ مینو داد
مینو بخاطر سیلی که بهش زد موهایش رو صورت اش شد و با صدا لرزوند گفت
مینو : با این کارات نمیتونی آدم خوبی باشی
آقا لی: من نمیخواهم آدم خوبی باشه حالا هم گمشو اتاق دوختره سرتق
یون وو دست مینو را گرفت و از رو زمین بلند اش کرد یونهی هم به دنبال مینو و یون وو رفت
واردراتاق شدن که مینو روبه یونهی کرد
مینو : گمشو برو از اتاقم بیرون
یونهی : مگه من ....
مینو: خب تو خواهر همون مردی زود گمشو برو بیرون ........
با صدا بلند داد زد که یونهی اشک هایش رو گونه اش جاری شدن و از اتاق خارج شد مینو با عصبانیت موهاش رو سفت گرفت
مینو : چیه چرا اینجوری نگام میکنی
یون وو دست به س*ینه ایستاد
یون وو : دیونه خر ...
مینو : یون وو گمشو برو بیرون مگرنه یکی میزنم تو صورتت
یون وو یه چشم غره به مینو رفت و از اتاق خارج شد مینو با کلافگی رو تخت نشست سخته بود چون دیگه تاقت نداشت
مینو ... اخه چرا خدا یا بسه دیگه بسه
اشک هایش جاری شدن رو گونه اش بغضی که هیچ وقت به بیرون نرفته بود رو هنوز هم اذیت اش میکرد این بغض با گریه نمیرفت این بغض همیشه تو قلب و گلو اش بود
رو تخت دراز کشید و عروسک خرسی اش را برداشت و بغلش گرفت
مینو : هیچ کس .... رو ندارم ... هیچ کس کاش بمیرم از این .... جور زندگی بهتره
فقد گریه میکرد ساعت ها گذشت و شب شد مینو تو این ساعت ها گریه میکرد به ساعت نگاه کرد ۶ رو نشون میداد تقی به در زده و با صدا وارد شدن کسی تو اتاق مینو اشک هایش را پاک کرد و به اون فرد نگاه کرد
مادرش بود و رو تخت نشست
خانم لی : پاشو قراره مهمون ها ساعت ۸ بیان
مینو : من نمیام
خانم لی : پدرت گفت بهت نگم ولی باید بدونی قراره ...
مینو با لرزیدن قلب اش رو تخت نشست و با صدا لرزوند گفت
مینو: مادر بگو دیگه .....
خانم لی : نه فقد برایه یونهی خواستگار میاد بلکه برایه توهم میاد
مینو خندید و دستاش را لای موهایش برد
مینو : شوخیت گرفته مادر.... من با کسی که نمیشناسم چجوری ازدواج کنم مگه احد بوقه
خانم لی : دخترم خودتو به کتک نسپار دخترم خواهش میکنم
مینو : کافیه دیگه اوففففف من نمیام اون شب تو اون سالون کوفتی
مینو از رو تخت بلند شد و روبه مادرش با داد گفت
مینو: اخخخ بسه روزی ده نفر رو از اتاقم بیرون میکنم
مادرش از رو تخت بلند شد و روبه مینو کرد
خانم لی : ببین دخترم تو باز داری بچه بازی در میاری قبول کن پدرت صلاح ترو میخواد پس گوش بده اون لباسی که الان برات آوردم رو بپوش و بیا پایین
مادرش بدونه هیچ حرفی از اتاق خارج شد مینو با عصبانیت بالشت رو تخت رو برداشت و پرت کرد یه گوشه
پارت ۵۲
آقا لی این با عصبانی تر شد و سیلی محکمی به گونه سمت چپ مینو داد
مینو بخاطر سیلی که بهش زد موهایش رو صورت اش شد و با صدا لرزوند گفت
مینو : با این کارات نمیتونی آدم خوبی باشی
آقا لی: من نمیخواهم آدم خوبی باشه حالا هم گمشو اتاق دوختره سرتق
یون وو دست مینو را گرفت و از رو زمین بلند اش کرد یونهی هم به دنبال مینو و یون وو رفت
واردراتاق شدن که مینو روبه یونهی کرد
مینو : گمشو برو از اتاقم بیرون
یونهی : مگه من ....
مینو: خب تو خواهر همون مردی زود گمشو برو بیرون ........
با صدا بلند داد زد که یونهی اشک هایش رو گونه اش جاری شدن و از اتاق خارج شد مینو با عصبانیت موهاش رو سفت گرفت
مینو : چیه چرا اینجوری نگام میکنی
یون وو دست به س*ینه ایستاد
یون وو : دیونه خر ...
مینو : یون وو گمشو برو بیرون مگرنه یکی میزنم تو صورتت
یون وو یه چشم غره به مینو رفت و از اتاق خارج شد مینو با کلافگی رو تخت نشست سخته بود چون دیگه تاقت نداشت
مینو ... اخه چرا خدا یا بسه دیگه بسه
اشک هایش جاری شدن رو گونه اش بغضی که هیچ وقت به بیرون نرفته بود رو هنوز هم اذیت اش میکرد این بغض با گریه نمیرفت این بغض همیشه تو قلب و گلو اش بود
رو تخت دراز کشید و عروسک خرسی اش را برداشت و بغلش گرفت
مینو : هیچ کس .... رو ندارم ... هیچ کس کاش بمیرم از این .... جور زندگی بهتره
فقد گریه میکرد ساعت ها گذشت و شب شد مینو تو این ساعت ها گریه میکرد به ساعت نگاه کرد ۶ رو نشون میداد تقی به در زده و با صدا وارد شدن کسی تو اتاق مینو اشک هایش را پاک کرد و به اون فرد نگاه کرد
مادرش بود و رو تخت نشست
خانم لی : پاشو قراره مهمون ها ساعت ۸ بیان
مینو : من نمیام
خانم لی : پدرت گفت بهت نگم ولی باید بدونی قراره ...
مینو با لرزیدن قلب اش رو تخت نشست و با صدا لرزوند گفت
مینو: مادر بگو دیگه .....
خانم لی : نه فقد برایه یونهی خواستگار میاد بلکه برایه توهم میاد
مینو خندید و دستاش را لای موهایش برد
مینو : شوخیت گرفته مادر.... من با کسی که نمیشناسم چجوری ازدواج کنم مگه احد بوقه
خانم لی : دخترم خودتو به کتک نسپار دخترم خواهش میکنم
مینو : کافیه دیگه اوففففف من نمیام اون شب تو اون سالون کوفتی
مینو از رو تخت بلند شد و روبه مادرش با داد گفت
مینو: اخخخ بسه روزی ده نفر رو از اتاقم بیرون میکنم
مادرش از رو تخت بلند شد و روبه مینو کرد
خانم لی : ببین دخترم تو باز داری بچه بازی در میاری قبول کن پدرت صلاح ترو میخواد پس گوش بده اون لباسی که الان برات آوردم رو بپوش و بیا پایین
مادرش بدونه هیچ حرفی از اتاق خارج شد مینو با عصبانیت بالشت رو تخت رو برداشت و پرت کرد یه گوشه
- ۱۵.۶k
- ۲۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط