گناهکار part
( گناهکار ) ۱۳۳ part
جیمین نگران زد به درب و با صدای خشن مردانه اش نجوا کرد : رز چی شده حالت خوبه درو باز کن
ات با نفس نفس و اشکی که از عق زدن روی گونه هایش سر میخوردند و نفس کم بریده اش لب زد : حالم ...خو..به.. الان ... میام
خیلی ناباورانه تمام آن شب رو با بالا آوردن خون گذراند ولی هر دفعه خیلی آروم بلند میشد طوری که جیمین متوجه نشه،
و این شد که بلاخره آن شب سخت و درد آور تموم شد، و خورشید روشنایی خود را بر زمین رها کرد شاید برای بقیه آن شب خیلی زود گذشته بود اما برای ات مانند هزار سال گذشت شبی پر درد و نزدیک شدن به مرگ
رنگی به چهره نداشت چشم های که زیرش سیاه و کبود شده بودند
تصمیم گرفت صبح زود که ساعت نزدیکای نه صبح میشد
ولی ات در پارک خلوت و سرسبزی روی نیم کتی نشسته بود و شاید کمی دور شدن از فضای خونه حالش رو خوب میکرد اما خیر هر دقیقه با سرفه خون بالا می آورد اون در درد خودش نشسته بود اما مردک منحرفی در همان پارک بود و همش چشم اش روی ات بود
با پایین آوردن دستمال از دهانش پیر زنی کنارش نشست اما ات به قدری در افکارش گم بود ها متوجه پیر زن نشه، زن پیر درحالیکه به چهره رنگ پریده و بی جون دختر نگاه کرد با حسرتی گفت : دخترم برو پیشه خانوادت
ات بی حال نگاهش کرد بلافاصله قلبش تیر کشید نمیخواست جیمین رو ببینه نمیخواست پسرش رو ببینه چرا که دیگه هیچوقت نمی تونست اونا رو ببینه پر درد نجوا کرد : خانواده...... مکثی کرد و ادامه داد : من نمیتونم بدونه اونا زندگی کنم اما اونا میتونن بدون من زندگی کنن
زن پیر دستش رو گذاشت روی دست ات و با مهربانی گفت : دخترم با این حالت موندن اینجا هیچ فایده ای نداره برو خونت شوهرت و بچت بهش احتیاج دارن
ات با کشیدن بینی اش به بالا نگاه کوتاهی به زن پیر کرد و گفت : شما از کجا میدونید
زن پیر خندید و گفت : چهرت و ظاهرت همه چیو میگه نگران نباش همه میگن زندگی کوتاه اما نیست زندگی به قدری طولانیه که بتونی کناره خانوادت زندگی کنی
ات لحظه ای چشم هایش پر از اشک شدن با صدای بغض دار گفت : اما واسه من کوتاه من دیگه نمیتونم کناره خانوادم باشم پسر من هنوز خیلی کوچیکه باید صبح براش صبحانه درست کنم لباساشو بشورم وقتی مریض میشه یا تب بکنه باید پیشش باشم اون بدون من نمیتونه زندگی کنه
جیمین نگران زد به درب و با صدای خشن مردانه اش نجوا کرد : رز چی شده حالت خوبه درو باز کن
ات با نفس نفس و اشکی که از عق زدن روی گونه هایش سر میخوردند و نفس کم بریده اش لب زد : حالم ...خو..به.. الان ... میام
خیلی ناباورانه تمام آن شب رو با بالا آوردن خون گذراند ولی هر دفعه خیلی آروم بلند میشد طوری که جیمین متوجه نشه،
و این شد که بلاخره آن شب سخت و درد آور تموم شد، و خورشید روشنایی خود را بر زمین رها کرد شاید برای بقیه آن شب خیلی زود گذشته بود اما برای ات مانند هزار سال گذشت شبی پر درد و نزدیک شدن به مرگ
رنگی به چهره نداشت چشم های که زیرش سیاه و کبود شده بودند
تصمیم گرفت صبح زود که ساعت نزدیکای نه صبح میشد
ولی ات در پارک خلوت و سرسبزی روی نیم کتی نشسته بود و شاید کمی دور شدن از فضای خونه حالش رو خوب میکرد اما خیر هر دقیقه با سرفه خون بالا می آورد اون در درد خودش نشسته بود اما مردک منحرفی در همان پارک بود و همش چشم اش روی ات بود
با پایین آوردن دستمال از دهانش پیر زنی کنارش نشست اما ات به قدری در افکارش گم بود ها متوجه پیر زن نشه، زن پیر درحالیکه به چهره رنگ پریده و بی جون دختر نگاه کرد با حسرتی گفت : دخترم برو پیشه خانوادت
ات بی حال نگاهش کرد بلافاصله قلبش تیر کشید نمیخواست جیمین رو ببینه نمیخواست پسرش رو ببینه چرا که دیگه هیچوقت نمی تونست اونا رو ببینه پر درد نجوا کرد : خانواده...... مکثی کرد و ادامه داد : من نمیتونم بدونه اونا زندگی کنم اما اونا میتونن بدون من زندگی کنن
زن پیر دستش رو گذاشت روی دست ات و با مهربانی گفت : دخترم با این حالت موندن اینجا هیچ فایده ای نداره برو خونت شوهرت و بچت بهش احتیاج دارن
ات با کشیدن بینی اش به بالا نگاه کوتاهی به زن پیر کرد و گفت : شما از کجا میدونید
زن پیر خندید و گفت : چهرت و ظاهرت همه چیو میگه نگران نباش همه میگن زندگی کوتاه اما نیست زندگی به قدری طولانیه که بتونی کناره خانوادت زندگی کنی
ات لحظه ای چشم هایش پر از اشک شدن با صدای بغض دار گفت : اما واسه من کوتاه من دیگه نمیتونم کناره خانوادم باشم پسر من هنوز خیلی کوچیکه باید صبح براش صبحانه درست کنم لباساشو بشورم وقتی مریض میشه یا تب بکنه باید پیشش باشم اون بدون من نمیتونه زندگی کنه
- ۲.۰k
- ۱۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط