Part
Part ³⁶
ا.ت ویو:
تا به من رسید توقف کرد گفت
تهیونگ:همسر کیم تهیونگ..
نگاهش کردم..بدون اینکه نگاهم کنه از کنارم رد شد و رفت سمت پله ها..قلبم داشت با شدت میزد..نفسی عمیق کشیدم و خیلی خوشحال بودم که چیزی درمورد اون دختره بهم نگفت
بعد از اون شب دختره همونجا موند و شد بازیچه دست تهیونگ..فهمیده بودم اسمش سِنا و مثل اینکه هیچ کاری نداره..
امروز واقعا کلافه شده بودم..هیچ وقت انقدر حوصلم سر نرفته بود..توی گوشیم میچرخیدم که دیدم از شماره ناشناس پیامی برام ارسال شده..پیام رو باز کردم و خوندمش
:ا.ت چرا جوابمو نمیدی..میدونی چقدر دلتنگتم
فهمیدم که رابرته..شماره رو بلاک کردم..روی تخت دراز کشیدم و زل زدم به سقف اتاق..با فکری که به سرم زد سریع نشستم..کمی فکر کردم به کاری که میخواستم انجام بدم و بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون رفتم..سمت اتاق اخر رفتم و چند تقه ای به در زدم و با صدای با داخل تهیونگ دستگیره رو به سمت پایین کشیدم و در رو باز کردم..اینجور که تهیونگ نشون میداد نصف روز رو میره بیرون نصف دیگش رو توی اتاق کارش میمونه..این اولین بار بود میومدم توی اتاق کارش و از رفت امد های سِنا فهمیده بودم این اتاق کارشه..دکور اتاق به رنگ تیره بود و فضا رو مرموز و ترسناک کرده بود..رفتم جلو و روبروی میزنه تهیونگ ایستادم..درحال بررسی چند تا برگه بود..نیم نگاهی بهم انداخت گفت
تهیونگ:چی میخوای
همچنین میگه چی میخوایی انگار من یه کارگر بدبختم اومدم دنبال مزدم
ا.ت:میشه من برم دانشگاه..
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
تهیونگ:نه
با تعجب گفتم
ا.ت:چرا
تهیونگ:چون من میگم
از حرفش حرصم در اومد..اخم کردم و دستامو مشت کردم گفتم
ا.ت:تو کی باشی که بخوایی برای من تعیین تکلیف کنی..
تهیونگ که از لحن تند من جا خورده بود گفت
تهیونگ:چی گفتی..
جوابی بهش ندادم..اخماشو توی هم کشید و از جاش بلند شد..اروم قدم برمیداشت و این منو بیشتر میترسوند..خودمو لعنت فرستادم که چرا همچین حرفی رو زدم..میز رو دور زد و روبروی من قرار گرفت..زل زد توی چشمام..مثل اینکه فهمیده بود از نگاه کردن به اون چشمای بی احساس میترسم و منو بیشتر مجبور به این کار میکرد تا توی. چشماش نگاه کنم..توی چشمای قهوهای و سردش نگاه کردم..با نگاه کردن به اون جفت چشم ها تنم به لرزه در اومد..با خونسردی گفت
تهیونگ:میخوایی بدونی من کیم..؟
هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم و کاملا خشک شده بودم..با یه قدم دیگه کامل خودش رو به من رسوند..بدنامون فقط نیم سانت از هم فاصله داشت تا به هم بخوره..
تهیونگ:من همسرتم و حق اینو دارم که واست تعیین تکلیف کنم
با این حرفش دوباره فوران کردم..مثل خودش اخم کردم و زل زدم توی چشماش گفتم
ا.ت:...
ادامه دارد🍷
حمایت فراموش نشه🍷 ظ
ا.ت ویو:
تا به من رسید توقف کرد گفت
تهیونگ:همسر کیم تهیونگ..
نگاهش کردم..بدون اینکه نگاهم کنه از کنارم رد شد و رفت سمت پله ها..قلبم داشت با شدت میزد..نفسی عمیق کشیدم و خیلی خوشحال بودم که چیزی درمورد اون دختره بهم نگفت
بعد از اون شب دختره همونجا موند و شد بازیچه دست تهیونگ..فهمیده بودم اسمش سِنا و مثل اینکه هیچ کاری نداره..
امروز واقعا کلافه شده بودم..هیچ وقت انقدر حوصلم سر نرفته بود..توی گوشیم میچرخیدم که دیدم از شماره ناشناس پیامی برام ارسال شده..پیام رو باز کردم و خوندمش
:ا.ت چرا جوابمو نمیدی..میدونی چقدر دلتنگتم
فهمیدم که رابرته..شماره رو بلاک کردم..روی تخت دراز کشیدم و زل زدم به سقف اتاق..با فکری که به سرم زد سریع نشستم..کمی فکر کردم به کاری که میخواستم انجام بدم و بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون رفتم..سمت اتاق اخر رفتم و چند تقه ای به در زدم و با صدای با داخل تهیونگ دستگیره رو به سمت پایین کشیدم و در رو باز کردم..اینجور که تهیونگ نشون میداد نصف روز رو میره بیرون نصف دیگش رو توی اتاق کارش میمونه..این اولین بار بود میومدم توی اتاق کارش و از رفت امد های سِنا فهمیده بودم این اتاق کارشه..دکور اتاق به رنگ تیره بود و فضا رو مرموز و ترسناک کرده بود..رفتم جلو و روبروی میزنه تهیونگ ایستادم..درحال بررسی چند تا برگه بود..نیم نگاهی بهم انداخت گفت
تهیونگ:چی میخوای
همچنین میگه چی میخوایی انگار من یه کارگر بدبختم اومدم دنبال مزدم
ا.ت:میشه من برم دانشگاه..
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
تهیونگ:نه
با تعجب گفتم
ا.ت:چرا
تهیونگ:چون من میگم
از حرفش حرصم در اومد..اخم کردم و دستامو مشت کردم گفتم
ا.ت:تو کی باشی که بخوایی برای من تعیین تکلیف کنی..
تهیونگ که از لحن تند من جا خورده بود گفت
تهیونگ:چی گفتی..
جوابی بهش ندادم..اخماشو توی هم کشید و از جاش بلند شد..اروم قدم برمیداشت و این منو بیشتر میترسوند..خودمو لعنت فرستادم که چرا همچین حرفی رو زدم..میز رو دور زد و روبروی من قرار گرفت..زل زد توی چشمام..مثل اینکه فهمیده بود از نگاه کردن به اون چشمای بی احساس میترسم و منو بیشتر مجبور به این کار میکرد تا توی. چشماش نگاه کنم..توی چشمای قهوهای و سردش نگاه کردم..با نگاه کردن به اون جفت چشم ها تنم به لرزه در اومد..با خونسردی گفت
تهیونگ:میخوایی بدونی من کیم..؟
هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم و کاملا خشک شده بودم..با یه قدم دیگه کامل خودش رو به من رسوند..بدنامون فقط نیم سانت از هم فاصله داشت تا به هم بخوره..
تهیونگ:من همسرتم و حق اینو دارم که واست تعیین تکلیف کنم
با این حرفش دوباره فوران کردم..مثل خودش اخم کردم و زل زدم توی چشماش گفتم
ا.ت:...
ادامه دارد🍷
حمایت فراموش نشه🍷 ظ
- ۵.۴k
- ۱۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط