سونامی پارت ۳
سونامی ۳
حتی کسی اونجا نبود که زیر بازو هاش رو بگیره بنابراین با زانو
روی زمین آسفالت فرود اومد.
نگاه خیس و قرمزش رو به اطراف چرخوند...کنار یه سطل زباله و
کوچه ای بن بست نشسته بود و زرداب بالا میورد.
با پشت آستین لباسش، دهنش رو متیز کرد و با کمک دیوار از سر جاش بلند شد.
شلوار جین و کهنه اش خونی شده بود و بخاطر ضربه ای که به
زانوش وارد شده بود لنگ میزد.
نفس عمیقی کشید و بی توجه به مزه تلخ دهنش به سمت خونه اش حرکت کرد...
دست های لرزونش نمیتونسنت دسته کلید های رسد و یخ زده رو نگه داره اون مریض تر از این حرف ها بود.
کفش هاش رو جلوی در دراورد و کف پاش با زمین رسد و سخت تماس پیدا کرد.
سومی:من اومدم...
صدایی نیومد چون مسلما نباید میومد...خونه خالی بود و کسی قرار نبود انتظار تن رنجور دخترک رو بکشه.
خودش رو روی کاناپه قهوه ای و قدیمی پرت کرد و بوی خاک
مانندی که داشت رو، به ریه هاش کشید.
با دیدن برگه های روی میز کوچیک و شیشه ای، لبخندی زد اما ترک های لبش سر باز کرد و خون اومد.
سومی: دیگه داره تموم میشه...
با کمک دست های نحیفش، سر جاش نشست و به مبل تکیه داد.
رسش ر و به عقب پرت کرد و به سقف زرد و نم داده خونه اش،خیره نگاه کرد.
صدای کار کردن یخچال سکوت سنگین خونه رو میشکست.
سومی: این بود زندگی...؟
با دوباره حس نکردن سمت چپ بدنش، لب های لرزونش رو گاز گرفت و اشک هاش گوله گوله گونه های استخونیش رو نقاشی کردن.
سومی:شاید مُردم منتها حواسم ن-نیست...
ساعت ها همونجا روی کاناپه نشست و خیره به سقف اشک ریخت
تا اینکه باالخره بدنش از بی حسی دراومد و تونست خودش رو تکون بده.
با هر قدمی که برمیداشت، بدنش به زمین متامیل میشد اما تعادلش رو حفظ میکرد.
در یخچال کوچیک و قدیمیش رو باز کرد و نور زرد رنگش کل محوطه تاریک آشپزخونه رو روشن کرد.
حتی کسی اونجا نبود که زیر بازو هاش رو بگیره بنابراین با زانو
روی زمین آسفالت فرود اومد.
نگاه خیس و قرمزش رو به اطراف چرخوند...کنار یه سطل زباله و
کوچه ای بن بست نشسته بود و زرداب بالا میورد.
با پشت آستین لباسش، دهنش رو متیز کرد و با کمک دیوار از سر جاش بلند شد.
شلوار جین و کهنه اش خونی شده بود و بخاطر ضربه ای که به
زانوش وارد شده بود لنگ میزد.
نفس عمیقی کشید و بی توجه به مزه تلخ دهنش به سمت خونه اش حرکت کرد...
دست های لرزونش نمیتونسنت دسته کلید های رسد و یخ زده رو نگه داره اون مریض تر از این حرف ها بود.
کفش هاش رو جلوی در دراورد و کف پاش با زمین رسد و سخت تماس پیدا کرد.
سومی:من اومدم...
صدایی نیومد چون مسلما نباید میومد...خونه خالی بود و کسی قرار نبود انتظار تن رنجور دخترک رو بکشه.
خودش رو روی کاناپه قهوه ای و قدیمی پرت کرد و بوی خاک
مانندی که داشت رو، به ریه هاش کشید.
با دیدن برگه های روی میز کوچیک و شیشه ای، لبخندی زد اما ترک های لبش سر باز کرد و خون اومد.
سومی: دیگه داره تموم میشه...
با کمک دست های نحیفش، سر جاش نشست و به مبل تکیه داد.
رسش ر و به عقب پرت کرد و به سقف زرد و نم داده خونه اش،خیره نگاه کرد.
صدای کار کردن یخچال سکوت سنگین خونه رو میشکست.
سومی: این بود زندگی...؟
با دوباره حس نکردن سمت چپ بدنش، لب های لرزونش رو گاز گرفت و اشک هاش گوله گوله گونه های استخونیش رو نقاشی کردن.
سومی:شاید مُردم منتها حواسم ن-نیست...
ساعت ها همونجا روی کاناپه نشست و خیره به سقف اشک ریخت
تا اینکه باالخره بدنش از بی حسی دراومد و تونست خودش رو تکون بده.
با هر قدمی که برمیداشت، بدنش به زمین متامیل میشد اما تعادلش رو حفظ میکرد.
در یخچال کوچیک و قدیمیش رو باز کرد و نور زرد رنگش کل محوطه تاریک آشپزخونه رو روشن کرد.
- ۱۸.۱k
- ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط