داستان کوتاه

داستان کوتاه

عشق از نوع دردسر

نویسنده : فرنوش گل محمدی

نویسنده رمان های ترانه ات میشوم .شعله شب
بر خاک احساس قدم میگذارم

#پارت_1

یک ...دو سه..اه چرا نمیرههه...چهار... برو دیگه..! پنج......شــــیش......
تا ده میشمارم رفتی رفتی..نرفتی...نرفتی....اصلا نرفتی انقدر میشمارم تا بری.!!
هفت..هشت...هان؟؟اونجوری نگام نکنا؟ من از تو پررو ترم!! با اون چشمای وزغ مانندت چی میخوای از جون چشام؟ خوشگل ندیدی؟
نُه...ده...یازده...دوازده.. د بیا برو دیگهههه!!!!
کلافه با پام روی زمین ضرب گرفتم صدای یاسمن از پشت سرم بلند شد: بدووو!!
اخه دختره گیج! بدوام چیکار کنم؟کوری؟؟چشات این گولاخو نمیبینه که مثل ابوالهول وایساده با صد من عسلم نمیشه خوردش؟؟!
با صداش ترسیده از وضعیتم دستمو گذاشتم رو قلبم و هینی کشیدم:
حسینی- چی میگی زیر لب با خودت رضایی؟؟نگاه سرسری به برگه تماما سفیدم انداخت و پوزخندی گوشه لبش نشست:
-ماشالا چقدم که درس خوندی...منتظر امداد غیبی هستی؟ البته حقم داری..اگه یکم به جای خوش گذرونیای دیشبت فکر درست بودی الان از در و دیوار جواب نمیخواستی!
اب دهن خشک شده امو به زور قورت دادم.. بالاخره به روم اورد!! بالاخره گفت!!کف دستم عرق کرده و برگه نازنین تقلبم مچاله وار جمع شده بود برگه سفیدمو برداشت:
حسینی با یه پوزخند حرص درار- هرچی نوشتی کافیه.. و با چشمای فوق العاده بدجنس بهم خیره شد..برگه رو با خودش برد و رفت!!!
اره رفت!!!!
به همین راحتی رفت!!!!
دهن یاسمن مثل تونل وحشت باز مونده بود ..اشک.....داشتم؟؟؟ به صورتم دست کشیدم..خشک خشک بود...شوکه بودم...امتحانم!!؟؟
نگاهی به برگه جوابای توی دستم انداختم از شدت تعرق، جوهر خودکار روی دستم پخش شده بود
یاسمن با چشم و ابرو و کل اعضای صورتش به برگه اشاره میکرد و مثل مرغ سرکنده بال بال میزد تا حداقل برگه جوابارو به دستش برسونم..
لبخند خبیثانه ای روی لبم نقش بست...نیشمو با نهایت خباثت براش باز کردمو ابرو انداختم بالا.من این واحدو در کمال خفت و بدبختی بیفتم، یه دور کتاب و جزوات مزخزف ترمودینامیکو با همه مصیبتهاش بخونم، بعد توغرق در شادی و نشاط تمام با وجود تقلبای من این واحد مزخرفو پاس کنی؟؟ بگو یک درصد!!!
بیشتر دانشجو ها مشغول باد زدن خودشون یا نداهای الهی بودن. برگه رو تو دستم پاره پوره کردم و به قیافه داغون و ماتم گرفته یاسمن توجهی نکردم از سالن بیرون اومدم.. افروز و دارو دسته اش جلوم سبز شدن:
افروز: نبینم تارا خانوم پکر باشه جعبه ادامسشو به سمتم گرفت..با اعصابی خراب جعبه رو رد کردم : کوفت بخورم...نمیخوام! نگاهی به موهای تافت زده و حالت دار دیشبش کردم که هنوزم مدل خودشو حفظ کرده و انگار که از دیشب تا حالا لونه کفتر رو سرش جا خوش کرده بود! ارایش محدثه هنوز تمام و کمال با غلظت دیشب روی صورتش باقی بود که موقع وارد شدن، حراست کلی سرش جیغ و داد بیداد کرد که این چه وضع اومدن به دانشگاهه! زیر چشما و کل صورت من تماما سیاه شده بود. چون اول صبح به زور دستمال کاغذی و تف! سعی در پاک کردن افتضاحی بی نتیجه داشتم و الان بی شباهت به پاندا نبودم!!!
افروز: این چه قیافه ایه تارا؟ چرا انقدر داغونی تو؟ نگو که افتادی؟
-اره بابا... الهی لعنت به عروسی جهنمیت بیاد سحر! زمان قحط بود!! حسینی از بغلمون رد شد..حس کردم خنده اش رو به زور قورت داد... اما گوشه ای ایستاد و با لحن دستوری و خشمگینی رو به من توپید:
حسینی- تا دو دقیقه دیگه تو دفترمی خانوم رضایی!
افروز با دو دستاش کوبید تو سرم! دیگه نیازی به ترجمه نبود..!
ادامه دارد...


اگه دوس داشتن بگین بقیه شو بزارم
دیدگاه ها (۸)

داستان کوتاهعشق از نوع دردسر نویسنده : فرنوش گل محمدی نویسند...

وقت بذار بخوون ارزش دارهبرای شفای زخم‌های عاطفی، راهی جز بخش...

داشتم از علاقہ ام میگفتمحرفم را قطع ڪردگفت راستـــشمن یڪے را...

ظهور ازدواج )( پارت ۳۷۹ فصل ۳ )فقط به پالتو تنم بود به زور س...

# رز _ سیاه PART _ 53تهیانگ: طبقه ای که اتاق تارا توش بود کا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط