part

#part_67
#بــــرکــــ
دوروک:به جون همین کفتر که تنها شخص مهم توی زندگیمه
من به هیچکس نمیتونم آسیبی بزنم
لبخند محوی زدم که عمر به طرفشون رفت...
دست آسیه رو از توی دستای دوروک کشید بیرون
با این کارش سریع بلند شدیم و به طرفشون رفتیم
عمر:از خواهرم دور بمون!
پوزخندی زدم؛دستمو روی سینه‌اش گذاشتم و حلش دادم
برک:نترس؛خواهرت سلیقه دوروک نیست!
آیبیکه:تو از روی من تقلید میکنی؟
برک:نه فقط دارم حقیقتو میگم
یکساعت از دعوامون گذشته بود آسیه از همون موقعه
رفته بود توی حیاط...احساس کردم اون حرفم بی‌احترامی
به آسیه‌اس..از روی مبل بلند شدم و به طرف حیاط رفتم
کنار استخر نشسته بود و پاهاشو توی بغلش گرفته بود...
برک:بابت حرفی که زدم معذرت میخام؛منظور بدی نداشتم
آسیه:لازم به عذرخواهی نیست؛شاید واقعا حق باتو باشه
کلافه دستمو لای موهام کشیدم؛لبه‌ی استخر کنارش نشستم
برک:این چه حرفیه آسیه؟شما با امدنتون توی زندگیه ما خیلی چیزا بهمون یاد دادین..دعواهامون جدی نگیر
آسیه:پس چرا دوروک اینطوریه؟چرا نمیتونه به هیچکس اعتماد کنه؟چطور میتونه احساسات نسبت به خودشو نادیده بگیره؟
منظور حرفاشو کاملا میفهمیدم...
دلمو زدم به دریا...دستشو کشیدم که باعث شد بلند شه
بی‌توجه به سوالای مداوم به طرف زیرزمین بردمش
قبل از اینکه در زیرزمین باز کنم گفتم
برک:این کاری که دارم میکنم نمیدونم چقدر درسته چقدر غلط...ممکنه برای دوروک خوب باشه ممکنه بد باشه...ممکنه دوروک دیگه تو صورتم نگاه نکنه اما بدون این کارو فقط برای نجات جون دوروک انجام میدم!
با باز شدن در زیرزمین آسیه شوکه دستشو روی دهنش گذاشت!
دیدگاه ها (۲)

#part_68‌#آســــیهوحشت‌زده به اطراف زیرزمین نگاه میکردم...هم...

#part_69#آســــیهدوروک:اینجا چخبره؟با ترس به طرف دوروک برگشت...

#part_66#بــــرکــــدرسته اون شب تو حال خودم نبودم..اما انقد...

#part_65#بــــرکــــهمه دور لپ‌تاپ دوروک جمع شده بودیمتمام م...

سناریو هان جیسونگ

╭────────╮ ‌ ‌ ‌ 𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮 ‌ ╰────────╯جـ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط