التماست می کنم شاید بمانی جان من

التماست می کنم شـاید بمانی جان من
از چه آخــر می روی ازقلب بی سامان من

روح من در جســم تو دارد هــــوای زندگی
پس چرا دنیـای من را کرده ای زندان من

بی وفا اینگــونه با من عاشق آزاری نکن
رحمی آخــرکن به قلب زار و سرگردان من

در میان هـــاون احســاس تو له گشته ام
ای دریغا،عشق زیبایت شده سندان من

ای زلیخـــا چاه تنهـــایی برایـــم کم نبود
رهسپارم کـــرده ای از طلعت کنعان من

شهریارت گشتم و دیوانی از غم گفته ام
ای ثریا شهر تبریزت شـده ایران من

#مرتضی_شاکری
دیدگاه ها (۱)

موی ِ خرمای ِ تو نخلستان تر از این حرفهاستبید ِ مجنونی که سر...

مثلِ نسیمی سرزده، آهسته از در تو بیامحضِ پریشان کردنم، شوخ و...

خدا بر بومِ هستی نقشِ ماهت را پدید آوردتو را زیباتر از آنچه ...

مدار چرخ،به کجداریش نمی ارزددو روز عمر،به این خواریش نمی ارز...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط