حصارتنهاییمن

#حصار_تنهایی_من
#پارت_۱۲۲
لیلا: منطقه ممنوعه!
 با تعجب گفتم: چی؟!
خندید و گفت: هیچی... می خوام یه جاي خیلی باحال ببرمت.
جاي باحال لیلا رو رفتیم پارك همیشگی. بعد از فروختن موادا ظهر برگشتیم خونه.بعد از نهار خواستیم بریم بیرون که زبیده به من گفت: امروز باید جایی بري.
بچه ها ترسیده بودن.
مهناز گفت: کجا زبیده؟
 - به تو چه؟ مگه من هر کاري می کنم باید براي تو توضیح بدم؟
مهناز: نه، فقط...
منوچهر: باید جنس به یکی بده.
بچه ها بعد از شنیدن این حرف خیالشون راحت شد. یه نفسی کشیدن و رفتن بیرون. ساعت نزدیک سه و چهار بود که با منوچهر سوار ماشین شدم.
 یه کیف دستم داد و گفت: جنسا داخل یه جعبه سفیده. امروز کارت زیاد سخت نیست. میري تو شرکت، به منشیش میگی با آقاي صالحی کار داري. فهمیدي ؟
 - بله.
 - وقتی جنسا رو دادي بهش، پونصد هزار تومن ازش می گیري و میاي. اینم که فهمیدي؟
 - بله.
انگار اولین بارم بود که اینجوري بهم گوش زد می کرد.
دم شرکت نگه داشت و گفت: خیلی خب برو.
 از ماشین پیاده شدم. یه شرکت شیکی بود. دو تا پله نرفته بودم بالا که منوچهر داد زد «طبقه چهارم»
سرمو به معنی فهمیدن تکون دادم و داخل شرکت شدم.
رفتم سمت آسانسور خواستم دکمه رو فشار بدم، یکی داد زد:صبر کن.صبر کن منم سوار شم.
 یه پسر جوونی که چند تا نقشه دستش بود، خودشو با دو پرت کرد تو آسانسور. نفس نفس می زد.
گفت: طبقه چندم؟
گفتم: چهار.
دکمه رو فشار داد. همین جور نفس نفس می زد. نگاش کردم؛ خیلی قیافش آشنا بود. کجا دیده بودمش؟
یهو با لبخند نگام کرد و گفت: چیزي شده؟
 به ابروي شکستش نگاه کردم. یهو با هم انگشت اشاره هامونو به سمت همدیگه گرفتیم و با صداي بلندي گفتیم :
 - تــــــو؟!
دیدگاه ها (۲)

#حصار_تنهایی_من#پارت_۱۲۳با خنده گفت: آیناز جغجغه!تو اینجا چی...

#حصار_تنهایی_من#پارت_۱۲۴زبیده گفت:-رفتین جنس بسازید یا بفروش...

#حصار_تنهایی_من#پارت_۱۲۱نجوا: حالا تو بگو؟ شاید از پسش بربیا...

#حصار_تنهایی_من#پارت_۱۲۰صورتمو به طرف مهناز کردم و گفتم: من ...

رمان فیک پارت 6گردنم بو کرد نفسای گرمش به گردنم خورد و بعدش ...

گرچه دل کوچکت غمِ بسیار دارد،اما تو با غم هم زیبایی...💫#ستار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط