سایه های عشق
پارت ۳
دازای دستمو گرفت و منو بلند کرد و اتاق بیرون برد
دازای : سفر طولانی در پیش داریم پس باید یه چیز درست و حسابی بخوری
چویا : خیلی خب باشه
سر میز صبونه نشستم و به غذا نگاه کردم اروم شروع به خوردن کردم گهگاهی نگاهم به اون میفتاد دم های پشتش دورش حلقه شده بود و گوش هاش تیز بود و ساکی مینوشید که نگاهش به من افتاد اخم کرد
دازای : چرا نمیخوری ؟
چویا : ام نه...چیزه دارم میخورم...
ویو دازای :
خندیدم انگار دستپاچه شده بود و رو گونه های سرخی کوچیکی بود جرعه دیگه ای نوشیدم
بعد از صبونه بلند شدیم و من رفتم تا لباسامو بپوشم و کمی وسیله جمع کنم چویا هم توی ایوون خونه نشست و سلاحش رو با پارچه ای کوچیک تمیز میکرد
بعد لحظه ای رفتم سمتش و کنارش ایستادم و قد علم کردم سرشو اورد بالا و نگاهم کرد
چویا : خب اماده ای بریم ؟
دازای : آره
چویا : باورم نمیشه با یک کیتسونه عجیب و غریب هم سفر میشم
دازای : من عجیب و غریبم ؟
چویا : فعلا که هستی
دازای : خب بیا بریم
ویو چویا :
از جام بلند شدم و سلاحمو توی غلاف گذاشتم کش و قوصی به خودم دادم و راه افتادیم به اسمون نگاه کردم نور خورشید مستقیم به چشمام میتابید و پرنده ها تو اسمون پرواز میکردند
چویا : چه صبح دل انگیزی
دازای : اوهوم
چویا : ولی شب رو ترجیح میدم
دازای : از یه جادوگر مثل تو بعید نیس
چویا : رو اعصابمی...
دازای : تو هم همینی
چویا : خب حالا تو برای چی اون سنگ رو میخوای ؟
دازای : تا باهاش اوضاع رو درست کنم
چویا : هوم ؟واقعا ؟
دازای : آره
چویا : من که سر در نمیارم
دازای : میتونم یه سوال بپرسم ؟
چویا : بپرس
دازای : فقط قول بده اروم باشی
چویا : باشع
دازای : چرا از گذشته ات وحشت داری ؟
چویا : خب..
ادامه دارد....
دازای دستمو گرفت و منو بلند کرد و اتاق بیرون برد
دازای : سفر طولانی در پیش داریم پس باید یه چیز درست و حسابی بخوری
چویا : خیلی خب باشه
سر میز صبونه نشستم و به غذا نگاه کردم اروم شروع به خوردن کردم گهگاهی نگاهم به اون میفتاد دم های پشتش دورش حلقه شده بود و گوش هاش تیز بود و ساکی مینوشید که نگاهش به من افتاد اخم کرد
دازای : چرا نمیخوری ؟
چویا : ام نه...چیزه دارم میخورم...
ویو دازای :
خندیدم انگار دستپاچه شده بود و رو گونه های سرخی کوچیکی بود جرعه دیگه ای نوشیدم
بعد از صبونه بلند شدیم و من رفتم تا لباسامو بپوشم و کمی وسیله جمع کنم چویا هم توی ایوون خونه نشست و سلاحش رو با پارچه ای کوچیک تمیز میکرد
بعد لحظه ای رفتم سمتش و کنارش ایستادم و قد علم کردم سرشو اورد بالا و نگاهم کرد
چویا : خب اماده ای بریم ؟
دازای : آره
چویا : باورم نمیشه با یک کیتسونه عجیب و غریب هم سفر میشم
دازای : من عجیب و غریبم ؟
چویا : فعلا که هستی
دازای : خب بیا بریم
ویو چویا :
از جام بلند شدم و سلاحمو توی غلاف گذاشتم کش و قوصی به خودم دادم و راه افتادیم به اسمون نگاه کردم نور خورشید مستقیم به چشمام میتابید و پرنده ها تو اسمون پرواز میکردند
چویا : چه صبح دل انگیزی
دازای : اوهوم
چویا : ولی شب رو ترجیح میدم
دازای : از یه جادوگر مثل تو بعید نیس
چویا : رو اعصابمی...
دازای : تو هم همینی
چویا : خب حالا تو برای چی اون سنگ رو میخوای ؟
دازای : تا باهاش اوضاع رو درست کنم
چویا : هوم ؟واقعا ؟
دازای : آره
چویا : من که سر در نمیارم
دازای : میتونم یه سوال بپرسم ؟
چویا : بپرس
دازای : فقط قول بده اروم باشی
چویا : باشع
دازای : چرا از گذشته ات وحشت داری ؟
چویا : خب..
ادامه دارد....
- ۳.۸k
- ۲۰ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط