چند روز از ماجرا گذشته بود ات هنوز در مسیر بهبود بود و د
چند روز از ماجرا گذشته بود. ات هنوز در مسیر بهبود بود و در کنار اعضا به آرامی شروع به بازگشت به زندگی میکرد. روزها بیشتر با هم بودن و بیشتر وقتها رو بیرون میگذروندن. هرچند هیچکدوم از اعضا نتونسته بودن احساسات خودشونو به وضوح بیان کنن، اما لحظهها و نگاههای کوچک نشون میداد که چیزی در دلهاشون نهفته است.
روزی از روزها، ته به ات گفت:
«ات، میای بریم بیرون؟»
ات که به ظاهر بیتفاوت به نظر میرسید، اما در دلش چیزی مشتاق بود، پرسید:
«کجا؟»
ته لبخند زد و گفت:
«بیا، خودت میفهمی.»
ات چیزی نگفت. فقط با ته راه افتاد. ماشین رو برداشتند و بعد از یک ساعت یا دو ساعت رسیدن به جایی که ات هیچ وقت انتظار نداشت. دریا. دریا با موجهایی که آروم به ساحل میخورد، درختهای سرسبز اطراف و بادی که در هوا پیچیده بود. فضا کاملاً متفاوت از هر جایی بود که ات قبلاً دیده بود. حس راحتی و آرامش در هوا بود.
ته و ات کنار هم ایستاده بودن. سکوت بود. نه حرفی زده میشد، اما هیچکدوم از اونها نیاز به حرف زدن نداشتن. یک نگاه ساده بینشون کافی بود. ات یه لحظه به دریا نگاه کرد، بعد برگشت و ته رو نگاه کرد. ته هم بهش نگاه کرد، لبخند محوی روی صورتش بود.
یک ساعت یا دو ساعت گذشت. و در این مدت، رابطهشون بیشتر از هر زمانی نزدیک شده بود. با هر قدمی که میزدن، بیشتر از قبل کنار هم بودن و یکدیگر رو درک میکردن. فاصلهها کم شده بود، فقط همدیگر رو میدیدن.
ته بدون هیچ حرفی، آروم دستاش رو روی گونهی ات گذاشت. ات نگاهش کرد، ولی این بار خبری از ترس یا تردید نبود. ته به آرامی صورت ات رو نزدیکتر کرد و بدون هیچ کلمهای، لبهاش رو به صورت ات نزدیک کرد و بوسید.
لحظهی کوتاه و شیرینی بود. بدون کلمات، فقط یک حس واقعی و ساده که در دل هر دو بود. هیچکدوم از اونها هیچوقت فکر نمیکردن که چنین لحظهای به این زودی پیش بیاد، ولی حالا اینجا بودن و همه چیز طبیعی و بیدغدغه بود.
بعد از بوسه، ات چشمهاش رو بست، نفسش رو با آرامش بیرون داد، و برای اولین بار در مدت طولانی، حس کرد که در کنار ته، همه چیز درست و طبیعی است. ته هم با لبخند کوچیکی روی صورتش، دستش رو به آرامی از گونهی ات برداشت و گفت:
«همه چیز خوب میشه، ات.»
ات نگاهی به ته انداخت. فقط لبخند زد و گفت:
«ممنون که اینجا هستی.»
روزی از روزها، ته به ات گفت:
«ات، میای بریم بیرون؟»
ات که به ظاهر بیتفاوت به نظر میرسید، اما در دلش چیزی مشتاق بود، پرسید:
«کجا؟»
ته لبخند زد و گفت:
«بیا، خودت میفهمی.»
ات چیزی نگفت. فقط با ته راه افتاد. ماشین رو برداشتند و بعد از یک ساعت یا دو ساعت رسیدن به جایی که ات هیچ وقت انتظار نداشت. دریا. دریا با موجهایی که آروم به ساحل میخورد، درختهای سرسبز اطراف و بادی که در هوا پیچیده بود. فضا کاملاً متفاوت از هر جایی بود که ات قبلاً دیده بود. حس راحتی و آرامش در هوا بود.
ته و ات کنار هم ایستاده بودن. سکوت بود. نه حرفی زده میشد، اما هیچکدوم از اونها نیاز به حرف زدن نداشتن. یک نگاه ساده بینشون کافی بود. ات یه لحظه به دریا نگاه کرد، بعد برگشت و ته رو نگاه کرد. ته هم بهش نگاه کرد، لبخند محوی روی صورتش بود.
یک ساعت یا دو ساعت گذشت. و در این مدت، رابطهشون بیشتر از هر زمانی نزدیک شده بود. با هر قدمی که میزدن، بیشتر از قبل کنار هم بودن و یکدیگر رو درک میکردن. فاصلهها کم شده بود، فقط همدیگر رو میدیدن.
ته بدون هیچ حرفی، آروم دستاش رو روی گونهی ات گذاشت. ات نگاهش کرد، ولی این بار خبری از ترس یا تردید نبود. ته به آرامی صورت ات رو نزدیکتر کرد و بدون هیچ کلمهای، لبهاش رو به صورت ات نزدیک کرد و بوسید.
لحظهی کوتاه و شیرینی بود. بدون کلمات، فقط یک حس واقعی و ساده که در دل هر دو بود. هیچکدوم از اونها هیچوقت فکر نمیکردن که چنین لحظهای به این زودی پیش بیاد، ولی حالا اینجا بودن و همه چیز طبیعی و بیدغدغه بود.
بعد از بوسه، ات چشمهاش رو بست، نفسش رو با آرامش بیرون داد، و برای اولین بار در مدت طولانی، حس کرد که در کنار ته، همه چیز درست و طبیعی است. ته هم با لبخند کوچیکی روی صورتش، دستش رو به آرامی از گونهی ات برداشت و گفت:
«همه چیز خوب میشه، ات.»
ات نگاهی به ته انداخت. فقط لبخند زد و گفت:
«ممنون که اینجا هستی.»
- ۳.۸k
- ۳۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط