پارت جدید صبح بعد از شب عشق
📜 پارت جدید – "صبح بعد از شب عشق"
نور صبح با لطافت از پنجره عبور کرده و روی پوست روشن ات پخش شده بود.
چشماش با سنگینی باز شد… لحظهای گیج بود، اما بعد نگاهش به پیراهن شب سفیدش افتاد که روی زمین افتاده بود…
♡ ات (آهسته، در دلش): "شب… دیشب…"
گرمای روی گونههاش بالا رفت.
به خودش نگاه کرد… تمام بدنش درد خفیفی داشت. نه درد وحشتناک… اما همونقدر که نشون میداد رابطهشون واقعی بوده.
با دستش، ملحفه رو تا گردنش بالا کشید.
در همین لحظه تهیونگ کمی جابهجا شد.
نفسهاش آروم بود… اما لبخند محوی روی لبهاش نشسته بود، انگار هنوز حس حضور ات رو زیر انگشتاش داشت.
تهیونگ چشم باز کرد.
اول ات رو نگاه کرد، بعد لبخند عمیقتری زد.
_ تهیونگ (با صدای گرفته و آروم): "صبح بخیر… بانوی کوچولوی من."
♡ ات (با صدای لرزون): "من… دیشب…"
تهیونگ جلوتر اومد. دستش رو روی صورت ات گذاشت. بوسهی کوتاهی روی پیشونیش زد و گفت:
_ تهیونگ: "تو دیشب…
همسر من شدی.
واقعی… کامل…"
صورت ات قرمز شد. نگاهش رو دزدید. ولی همون موقع، در اتاق باز شد و یکی از خدمتکارها با سینی وارد شد.
یه لیوان شیر گرم، کمی عسل و قرصهای سبک.
خدمتکار سرش رو پایین انداخت و گفت:
ـ خدمتکار: "آقا گفتن خانم امروزا استراحت کامل داشته باشن… برای درد بدنشون شیر آوردیم."
♡ ات (با چشمای گرد، زمزمه): "حتی به اینم فکر کرده؟"
تهیونگ کنار گوشش آهسته گفت:
_ تهیونگ: "نمیذارم هیچچیزی اذیتت کنه…
نه گویی…
نه درد…
نه خاطرهی تلخ.
تو، فقط برای منی…"
نور صبح با لطافت از پنجره عبور کرده و روی پوست روشن ات پخش شده بود.
چشماش با سنگینی باز شد… لحظهای گیج بود، اما بعد نگاهش به پیراهن شب سفیدش افتاد که روی زمین افتاده بود…
♡ ات (آهسته، در دلش): "شب… دیشب…"
گرمای روی گونههاش بالا رفت.
به خودش نگاه کرد… تمام بدنش درد خفیفی داشت. نه درد وحشتناک… اما همونقدر که نشون میداد رابطهشون واقعی بوده.
با دستش، ملحفه رو تا گردنش بالا کشید.
در همین لحظه تهیونگ کمی جابهجا شد.
نفسهاش آروم بود… اما لبخند محوی روی لبهاش نشسته بود، انگار هنوز حس حضور ات رو زیر انگشتاش داشت.
تهیونگ چشم باز کرد.
اول ات رو نگاه کرد، بعد لبخند عمیقتری زد.
_ تهیونگ (با صدای گرفته و آروم): "صبح بخیر… بانوی کوچولوی من."
♡ ات (با صدای لرزون): "من… دیشب…"
تهیونگ جلوتر اومد. دستش رو روی صورت ات گذاشت. بوسهی کوتاهی روی پیشونیش زد و گفت:
_ تهیونگ: "تو دیشب…
همسر من شدی.
واقعی… کامل…"
صورت ات قرمز شد. نگاهش رو دزدید. ولی همون موقع، در اتاق باز شد و یکی از خدمتکارها با سینی وارد شد.
یه لیوان شیر گرم، کمی عسل و قرصهای سبک.
خدمتکار سرش رو پایین انداخت و گفت:
ـ خدمتکار: "آقا گفتن خانم امروزا استراحت کامل داشته باشن… برای درد بدنشون شیر آوردیم."
♡ ات (با چشمای گرد، زمزمه): "حتی به اینم فکر کرده؟"
تهیونگ کنار گوشش آهسته گفت:
_ تهیونگ: "نمیذارم هیچچیزی اذیتت کنه…
نه گویی…
نه درد…
نه خاطرهی تلخ.
تو، فقط برای منی…"
- ۴.۰k
- ۱۴ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط