سالهاست بر این سرزمین کار میکنم آجر کنار هم میگذارم
سالهاست بر این سرزمین کار میکنم آجر کنار هم میگذارم مزارع را شیار میزنم لوکوموتیوها را به حرکت وا میدارم
و هر روز خستهتر میشوم...
ستاره ها عریان میشوند
ابرها میگریزند
آویشنها از شبنم آبستن
ماه از میان برگهای سپیدار به سختی به پیشانیام میخورد...
به تپههای دوردست مینگرم
به سوسوی چراغ های معدن
و یقین دارم: حق با مردم است ، با کسانی که در دستهایشان زخم دارند
و شبانه سیاهی زغال و بوی خستگی را به خانه میآورند ، کسانی که هرگز از این خاک سهمی نبردهاند...
برفها بر قلهها آب میشوند ، گلها کجی ها را پوشاندهاند
گرما تنم را سیاه میکند ، بناها اوج میگیرند و من باز خسته میشوم...
می خواهم یک سپیده هم که باشد کار را رها کنم زیر درختان پرشکوفه به خواب روم به تو فکر کنم عشق من
به لبخندهایت و خالهای ریزِ روی شانهات
به چشمانت که جستجوگر شادیهای منند
به مرزهای دورتر
و انسانهای ناشناخته
و خورشید که نگاه همهی ما را بیمرز میسوزاند.
چنین است که میپندارم: نمیتوان برای کار، نان ، دوست داشتن
و خستگی وطنی ساخت...
و هر روز خستهتر میشوم...
ستاره ها عریان میشوند
ابرها میگریزند
آویشنها از شبنم آبستن
ماه از میان برگهای سپیدار به سختی به پیشانیام میخورد...
به تپههای دوردست مینگرم
به سوسوی چراغ های معدن
و یقین دارم: حق با مردم است ، با کسانی که در دستهایشان زخم دارند
و شبانه سیاهی زغال و بوی خستگی را به خانه میآورند ، کسانی که هرگز از این خاک سهمی نبردهاند...
برفها بر قلهها آب میشوند ، گلها کجی ها را پوشاندهاند
گرما تنم را سیاه میکند ، بناها اوج میگیرند و من باز خسته میشوم...
می خواهم یک سپیده هم که باشد کار را رها کنم زیر درختان پرشکوفه به خواب روم به تو فکر کنم عشق من
به لبخندهایت و خالهای ریزِ روی شانهات
به چشمانت که جستجوگر شادیهای منند
به مرزهای دورتر
و انسانهای ناشناخته
و خورشید که نگاه همهی ما را بیمرز میسوزاند.
چنین است که میپندارم: نمیتوان برای کار، نان ، دوست داشتن
و خستگی وطنی ساخت...
- ۱۰.۹k
- ۰۹ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط