شبی پیرمردی از راهی میگذشت که در یک دستش سطلی آب و در دست
شبی پیرمردی از راهی میگذشت که در یک دستش سطلی آب و در دست دیگرش مشعلی از آتش بود
مردم او را گفتند آیا میخواهی با آن آب ، آتش دوزخ را خاموش کنی و با آن مشعل، بهشت را بسوزانی تا مردم خدا را به خاطر خودش پرستش کنند؟
پیرمرد گفت: نه، عن دارم، تاریکه، دارم میرم برینم
مردم او را گفتند آیا میخواهی با آن آب ، آتش دوزخ را خاموش کنی و با آن مشعل، بهشت را بسوزانی تا مردم خدا را به خاطر خودش پرستش کنند؟
پیرمرد گفت: نه، عن دارم، تاریکه، دارم میرم برینم
- ۱.۲k
- ۱۸ مهر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط