همینجور که چشماشو میمالید و خمیازه میکشید زیر لب غر میزد

همینجور که چشماشو میمالید و خمیازه میکشید زیر لب غر میزد که آخه صبح جمعه، روزِ تعطیل کوه رفتنت چیـه خانوم....
دلم واسه پریشونِ موهایِ خرماییش که بلند تر از هروقت دیگه بود غنج رفت....
محوِ عسلی هایِ نیمه بازِ چشماش بودم و تو دلم عشق میلولید که بیـرونم کشید از عوالمِ عاشقی و با مظلوم ترین حالتِ ممکـن گفت : یه ساعت دیگه بخوابم...؟
شبیه گربه هایِ خونگی
که میخزن تو بغلتُ لوس میکنن خودشونو برات
خزید تو بغلم مـردِ گنده و دوباره گفت : یه ساعت دیگه، یه ساعت فقط....اگه دوسم داری....!
تو دلم هی میمـردم براش
هـی زنده می شدم....
 سرمو گذاشتم رو بالشُ خزیدم زیرِ پتـو، گفتم میخـوابیم تا خودِ دوازدهِ ظهر
گورِ بابایِ کـوه وقتی یه کـوهِ بیستُ چند ساله همین الان مثلِ پسـرکوچولوهایِ پنج ساله که تو بغلِ مامانشـون دنبالِ آرامش میگردن و امنیتُ تـو آغوشم دارم....
خـدا کنه حالا حالا ها نپـرم از این خـواب...

#فاطمه_صابری_نیا
دیدگاه ها (۱۲۷)

این پهلو و آن پهلو شدمصبح جمعه را میگویمچشمانم خیره شد در صو...

نشست تو ماشین ... دستانش می لرزید بخاری رو روشن کردمگفت ابرا...

دلم میخواهدبنشینی رو به رویمدرست رو به رویمبه فاصله ی کمتر ا...

گفتم ... مائدهتا حالا "دچار" شدیگفت : دچار چی ...!؟سختی!فقر!...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط