پارتسیوچهارم

#پارت_سی‌و_چهارم
با کژال بحث میکردیم که همون لحظه رهام زنگ زد و گفت
_من روبروی دانشگام
منتظرم ببینمت عشقم
_من نمیتونم ره...
نیم‌نگاهی به کژال انداختم و با کشیدن نفس عمیق دوباره گفتم
_بهتر بود اطلاع میدادی آرین
صبر کن الان میارم مدارکتو...
چاره‌ای نداشتم
دوست نداشتم کژال فعلا چیزی از اون موضوع بفهمه
به محض رسیدن به بیرون رهام دستش رو تکون داد و کژال با نگاه کردن به آسمون گفت
_الهی به امید تو
یعنی میشه به دلش بندازی برسونتمون؟...
هم خندم گرفت و هم از اینکه حالم رو درک نمیکرد و موقعیت رو نمیشناخت کلافه بودم
وقتی رسیدیم بهش،رهام همونقدر صمیمی مثل قبل دستش رو گرفت سمتم و سلام داد
و من برای طبیعی جلوه دادن دستش رو آروم فشردم و مدارکش رو دادم بهش
همون لحظه کژال که میخواست مطمئن شه با رهام میرم یا نه گفت
_خب دیگه پناه جونم،من برم کاری نداری؟
_صبر کن باهم میریم...
رهام بدون معطلی با شیطنت گفت
_الان مدیونید فکر کنید نفهمیدم اینارو گفتید تا برسونمتونا...
کژال با خندش حرف رهام رو تایید کرد و من بدون هیچ واکنشی گفتم
_من با مامانم قرار دارم برای خرید
مراقب خودت باش عزیزم...
و بدون مکث برای شنیدن جوابش خداحافظی کردم،دست کژال رو گرفتم و به دنبال خودم کشیدم
کژال که دیگه از وجود اتفافی خاص بین ما مطمئن بود گفت
_هوی دستمو کندی روانی
انگار میخوام بخورم دوس پسرشو...
و با اخم دستش رو نوازش کرد و گفت
_بیچاره پسر به اون خوبی
معلوم نیست چه گناهی کرده تِپی افتاده کنار تو
اینجوری نمیشه باید یه کلاس آموزشی براش بذارم...
بی‌حوصله‌تر از همیشه بدون خداحافظی ازش تاکسی گرفتم و خودم رو رسوندم خونه
شرایط بدی داشتم
هرچقدر بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم
هرچقدر بیشتر تلاش میکردم تا عشقم به رهام مثل قبل باشه و از چیزی نترسم کمتر موفق میشدم
اصلا نمیفهمیدم چه کاری درسته
نمیدونستم اگر برای همیشه با رهام خداحافظی کنم چه بلایی سر روح و احساسم میاد
و اگر بخوام خانوادم رو متقاعد به وجود پسرِ عمورسول کنم چقدر موفق میشم!
هفته‌ها میگذشت و من دائما فرار میکردم
از رهام،جواب زنگ‌هاش و پیام‌های پر از احساسش...
رهام گاهی بی‌خبر میومد مقابل دانشگاه و به تماشای عشقش می‌ایستاد
عشقی که حالا از دور و پنهانی‌تر از قبل باید ازش سیراب میشد...
یک شب موقع خواب وقتی به شدت دلم گرفته بود نشستم داخل تراس و به آسمونِ پاییزی خیره شدم
نیمه‌های شب بود و قطره‌های بارون نرده‌های تراس رو خیس میکرد
همونطور که به آسمون خیره بودم شروع کردم با خدا حرف زدن...
دیدگاه ها (۱)

#پارت_سی‌و_پنجم_خدای مناینهمه اتفاق برای چیه؟همه خاطرات بچگی...

#پارت_سی‌و_ششم_هیچوقت دوست نداشتم زیاد وارد این ماجرا شی،الا...

#پارت_سی‌و_سوم_نمیدونم حکمتش چیه که اینطور فهمیدیولی باور کن...

#پارت_سی‌و_دومصبح به محض بیدار شدن رفتم جلوی آینه و با دست ک...

رمان

~حقیقت پنهان~

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط