جرعهایازتو

╭────────╮
‌ ‌ ‌ 𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮 ‌
╰────────╯
جـرعــه‌ای‌از‌تــو⁸
داشتم از پله ها میرفتم پایین که چشمم خورد به یورا.
_لورن..،چرا داری از بالا میای؟
یه لبخند فیک زدم و گفتم:راستش..،یکم کنجکاو شدم،میخواستم ببینم این بالا چه خبره
قدمی به سمت پله ها برداشت و گفت:لبت..
دستمو گذاشتم روی لبم و گفتم:وفتی خواب بودم زخمیش کردم
دستمو گرفت و گفت:بیا تا روش پماد بزنم
یکم از پماد رو زد روی لبم و گفت:دیشب ماه کامل بود..
حرفش قطع شد،نگاهش افتاد به گردنم و گفت:میدونستم..
پماد رو گذاشت روی میز و گفت:میترسم..،میترسم هر لحظه مادربزرگ از راه برسه..،اگه اونا بیان..
منظورش چیه؟
بلند شد و به سمت پنجره اتاق رفت.
گوشه پرده رو زد کنار،به بیرون خیره شد و ادامه داد:خوناشاما از خاک محل تولدشون خوششون میاد،هر جایی که برن نمیتونن مدت طولانی از خاک محل تولدشون دور بمونن،اونا شیش سال پیش ترکمون کردن اما هر لحظه ممکنه پیداشون بشه
همینو کم داشتم.
بلند شدم و گفتم:اگه اونا بیان چه اتفاقی میوفته؟،مگه مادر تو هم یه انسان نبود؟
به سمتم قدم برداشت و جواب داد:مادربزرگ با ازدواج پدر و مادرم مخالف بود،پدر و مادرم دور از چشم مادربزرگ ازدواج کردن و توی یه کلبه دور از اینجا شروع به زندگی کردن،وقتی مادرم فوت شد با پدرم اومدیم اینجا،مادربزرگ هیچوقت نتونست منو به عنوان نوه‌ش قبلول کنه،اون از انسان ها بیزاره
نیشخندی زدم و گفتم:چیزی برای از دست دادن ندارم،همین الانم طعمه جونگ کوک شدم
چشماشو به زمین دوخت و همه جا رو سکوت فرا گرفت.
یهو سکوت رو شکست و گفت:یه فکری دارم
یه کلید از توی کشو برداشت و گفت:باهام بیا
با کلید قفل در رو باز کرد.
صدای باز شدن در توی کل عمارت پیچید.
همه جا تاریک بود و با نور شمع فقط می‌تونستیم جلومون رو ببینیم...

#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#جرعه_ای_ازتو#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
دیدگاه ها (۶)

╭────────╮ ‌ ‌ ‌ 𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮 ‌ ╰────────╯جـ...

╭────────╮ ‌ ‌ ‌ 𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮 ‌ ╰────────╯جـ...

╭────────╮ ‌ ‌ ‌ 𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮 ‌ ╰────────╯جـ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط