داستانشب

#داستان_شب

وقتی بچه بودم خانواده من یک خانه بزرگ دو طبقه قدیمی با اتاق های بزرگ خالی و تخته های چوبی نقل مکان کردند...

پدر و مادرم هر دو کار می کردند، بنابراین وقتی از مدرسه به خانه می آمدم اغلب تنها بودم. یک روز که زود به خانه آمدم خانه هنوز تاریک بود. صدا زدم:  "مامان؟  و صدای اونو شنیدم که می گفت : بلهههه ؟  " صدا از طبقه بالا بود...

وقتی از پله ها بالا میرفتم دوباره صداش میکردم تا ببینم تو کدوم اتاقه و دوباره صداش کردم گفت بله عزیزم؟؟.  با عجله جلو رفتم تا مادرم را ببینم، چون می‌دانستم که حضور او ترس‌هایم را آرام می‌کند، همانطور که حضور مادر همیشه این کار را انجام می‌دهد، همین‌طور که دستم را به دستگیره در رساندم تا خودم را وارد اتاق کنم، شنیدم که در طبقه پایین باز شد و صدای باز شدن در بود...
مادر گفت " عزیزم ، تو خونه ای ؟ پریدم عقب، مبهوت شدم و از پله ها به سمتش دویدم، اما همانطور که از بالای پله ها به عقب برگشتم، در اتاق به آرامی شکافی باز شد...
برای لحظه ای کوتاه یه زن رو دیدم که موهاش بلند بود و همه صورتش رو پوشونده بود
دیدگاه ها (۳)

رفیق توی دنیای موازی قسمت سوم #کلیپ #منو_رفیقام

بعضی وقت ها باید از همه چیز دست کشید یک گوشه دنج پیدا کردآرا...

یه عمر با این آهنگ تو عروسی‌ها و جشن‌ها زدیم و رقصیدیم ولی...

قدرت تکلم من و رفیقام: قسمت دوم#طنز #کلیپ #منو_رفیقام

ترسناک ترین خاطره ی من

ازدواج از روی اجبار۲ ادامه پارت۱۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط