دختر کوچکی با پدرش از روی پل چوبی میگذشتند که با طناب به

دختر کوچکی با پدرش از روی پل چوبی می گذشتند که با طناب به دو سر رودخانه متصل بود. پدر کمی می ترسید، برای همین به دخترش گفت: &;عزیزم، لطفا دست منو بگیر تا توی رودخونه نیفتی.&; دختر گفت: &;نه بابا، شما دست منو بگیر.; پدر که گیج شده بود، با تعجب پرسید: چه فرقی می کنه؟ دخترک جواب داد: &lگه من دست شما رو بگیرم و اتفاقی واسه من بیفته، ممکنه دست شما رو ول کنم اما اگه شما دست منو بگیرین، مطمئن هستم هر اتفاقی هم که بیفته، شما دست منو هیچ وقت ول نمی کنین.
دیدگاه ها (۲)

تندیسی در کشور فنلاند تحتعنوان :《بخوان ، حتی اگر در حالغرق ش...

آدمها مثل کتابند!از روی بعضیها بایدمشق نوشت و آموخت،از روی ب...

دانی که چرا دار مکافات شدیم؟ناکرده گنه، چنین مجازات شدیم؟کشت...

تنها کوه خوراکی دنیا در جزیره رنگین کمان هرمز؛ گِلَک، خاکی خ...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_290به اینجا که رسید صد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط