پارت
پارت27
روز مسابقه سالن مسابقات...
اتاق استراحت..
ویوات
جین:خب بچه ها ده دقیقه به شروع بازی ها مونده همه آمادگی دارید؟
همه جز ات:اره
شوگا:بچه ها برید...میخوام با ات صحبت کنم...
همه از اتاق خارج شدن...
شوگا اومد سمتم و توی یک سانتیم ایستاد...نفس هامون به هم برخورد میکرد...
شوگا:ات... مطمئنی نمیخوای توی بازی شرکت کنی؟
ات:اره شوگا...
شوگا با صورتی ناراحت بهم خیره شد...
ات:شوگا...تو آدم قوی هستی...شکننده نیستی؟تو پشت و پناه منی..
شوگا بوسه آرومی روی پیشونی ات گذاشت و به سمت در رفت و ایستاد..
شوگا:ات...من اونقدرایی که تو فکر میکنی قوی نیستم ...
و بعد از در بیرون رفت....
به تلوزیونی که توی اتاق بود خیره شدم...داشت پخش زنده از استودیو بازی نشون میداد...استرس گرفته بودم...برای چند دقیقه ای گریه میکردم...
با هر حرکتشون ترس و استرس وجودمو میگرفت...دست آخر با برد ما به پایان رسید و رسما به فینال جام جهانی بازی های الکترونیکی (گیم) راه پیدا کردیم....
یهو از جام پریدمو بلند خندیدمو اشک شوق میریختم...بچه ها یکی یکی وارد اتاق میشدن و من بهشون تبریک میگفتم...به شوگا رسیدم ولی در کمال ناباوری منو نادیده گرفت و وسایلش رو جمع کرد و از اتاق اومد بیرون...
یوجون دستی روی شونم گذاشت...
وسایلمون رو جمع کردیم...و سوار ون کمپانی شدیم...
رسیدیم به پایگاه ... خبرنگار ها جلوی کمپانی تجمع کردن...هممون از ون پیاده شدیم چند تا خبرنگار سمت شوگا رفتن و سوال جوابش کردن...
خبرنگار:آقای مین چرا امروز یکی از بازیکن ها تعویض شده بود؟
خبرنگار:چرا امروز به هیچ خبر نگاری جواب ندادید؟
خبرنگار:از بردتون و وارد شدن به فینال جام جهانی بازی های الکترونیکی چه حسی دارید؟
شوگا بدون توجه به هیچ کدومشون وارد پایگاه شد...یونجون مقابل تمام خبر نگار ها ایستاد...
یونجون:امروز هیچ مصاحبه ای انجام نمیشه و اگر اینجا رو ترک نکنید ازتون شکایت میکنیم*عصبی*
و بعد هممون وارد پایگاه شدیم...
تماممون دور میز جمع شدیم تا شام بخوریم...
شوگا:بچه ها حالم خوش نیست میرم بخوابم...
ای بابا چش شده باز...نکنه مریض شده...
شب ساعت2
با درد و اشک داشتم پانسمان انگشت هام رو عوض میکردم...یهو یه نفر اومد داخل...شوگا بود...
ات:چرا اومدی اینجا؟
شوگا:صدای گریه ات تا خیابون رفته داری چی کار میکنی؟
ات:ببخشید بیدارت کردم...دارم پانسمان دستمو عوض میکنم...
شوگا:بدش به من..
آروم اومد سمتم و بانداژ قبلی رو از روی دستم میکند...
ات:ااا...اییی
شوگا:اروم باش..الان تموم میشه..
بانداژ رو از رویدستم برداست و به طرف جعبه روی میز رفت و بانداژ جدید رو آورد و روی دستم گذاشت و بست...دوباره به سمت میز رفت...
حالم خیلی بد بود از اینکه خیلی سرد رفتار میکرد...
از پشت بغلش کردم...
بفرمایید اینم از پارت ...
روز مسابقه سالن مسابقات...
اتاق استراحت..
ویوات
جین:خب بچه ها ده دقیقه به شروع بازی ها مونده همه آمادگی دارید؟
همه جز ات:اره
شوگا:بچه ها برید...میخوام با ات صحبت کنم...
همه از اتاق خارج شدن...
شوگا اومد سمتم و توی یک سانتیم ایستاد...نفس هامون به هم برخورد میکرد...
شوگا:ات... مطمئنی نمیخوای توی بازی شرکت کنی؟
ات:اره شوگا...
شوگا با صورتی ناراحت بهم خیره شد...
ات:شوگا...تو آدم قوی هستی...شکننده نیستی؟تو پشت و پناه منی..
شوگا بوسه آرومی روی پیشونی ات گذاشت و به سمت در رفت و ایستاد..
شوگا:ات...من اونقدرایی که تو فکر میکنی قوی نیستم ...
و بعد از در بیرون رفت....
به تلوزیونی که توی اتاق بود خیره شدم...داشت پخش زنده از استودیو بازی نشون میداد...استرس گرفته بودم...برای چند دقیقه ای گریه میکردم...
با هر حرکتشون ترس و استرس وجودمو میگرفت...دست آخر با برد ما به پایان رسید و رسما به فینال جام جهانی بازی های الکترونیکی (گیم) راه پیدا کردیم....
یهو از جام پریدمو بلند خندیدمو اشک شوق میریختم...بچه ها یکی یکی وارد اتاق میشدن و من بهشون تبریک میگفتم...به شوگا رسیدم ولی در کمال ناباوری منو نادیده گرفت و وسایلش رو جمع کرد و از اتاق اومد بیرون...
یوجون دستی روی شونم گذاشت...
وسایلمون رو جمع کردیم...و سوار ون کمپانی شدیم...
رسیدیم به پایگاه ... خبرنگار ها جلوی کمپانی تجمع کردن...هممون از ون پیاده شدیم چند تا خبرنگار سمت شوگا رفتن و سوال جوابش کردن...
خبرنگار:آقای مین چرا امروز یکی از بازیکن ها تعویض شده بود؟
خبرنگار:چرا امروز به هیچ خبر نگاری جواب ندادید؟
خبرنگار:از بردتون و وارد شدن به فینال جام جهانی بازی های الکترونیکی چه حسی دارید؟
شوگا بدون توجه به هیچ کدومشون وارد پایگاه شد...یونجون مقابل تمام خبر نگار ها ایستاد...
یونجون:امروز هیچ مصاحبه ای انجام نمیشه و اگر اینجا رو ترک نکنید ازتون شکایت میکنیم*عصبی*
و بعد هممون وارد پایگاه شدیم...
تماممون دور میز جمع شدیم تا شام بخوریم...
شوگا:بچه ها حالم خوش نیست میرم بخوابم...
ای بابا چش شده باز...نکنه مریض شده...
شب ساعت2
با درد و اشک داشتم پانسمان انگشت هام رو عوض میکردم...یهو یه نفر اومد داخل...شوگا بود...
ات:چرا اومدی اینجا؟
شوگا:صدای گریه ات تا خیابون رفته داری چی کار میکنی؟
ات:ببخشید بیدارت کردم...دارم پانسمان دستمو عوض میکنم...
شوگا:بدش به من..
آروم اومد سمتم و بانداژ قبلی رو از روی دستم میکند...
ات:ااا...اییی
شوگا:اروم باش..الان تموم میشه..
بانداژ رو از رویدستم برداست و به طرف جعبه روی میز رفت و بانداژ جدید رو آورد و روی دستم گذاشت و بست...دوباره به سمت میز رفت...
حالم خیلی بد بود از اینکه خیلی سرد رفتار میکرد...
از پشت بغلش کردم...
بفرمایید اینم از پارت ...
- ۲.۲k
- ۲۵ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط