بالهای شکسته پارت سوم

🦋 بال‌های شکسته | پارت سوم

∴ ❈ ∴ ═══∴ ❈ ∴═══ ∴ ❈ ∴
📍 توکیو، مقر بونتن
🌒 شبِ آرامِ شهری که از درون فریاد می‌زد...

ا.ت با چشمانی گنگ به اطراف خیره شده بود. بوی عطرهای گل شب‌بو و مخمل‌های سلطنتی توی هوا پخش شده بودن، ولی هیچ‌کدوم نمی‌تونستن اون حس سرما رو که به دلش نشسته بود، پاک کنن.
پاهاش هنوز از شدت ترس می‌لرزیدن، صدای قلبش از خودش هم بلندتر شده بود. بعد از اون شب لعنتی، سال‌ها گذشته بود و حالا دوباره روبه‌روی کسی ایستاده بود که همه چیزش رو بر باد داده بود...

در اتاق با صدایی نرم باز شد. مایکی قدم‌زنان وارد شد، با لباسی مشکی که روی تنش مثل سایه نشسته بود، موهایی که کمی بلندتر شده بودن، ولی هنوز همون نگاه... همون نگاهی که یه روزی مثل خنجر توی دلش فرو رفته بود.

مایکی ایستاد. نه مثل رئیس بونتن، نه مثل کسی که شهر زیر انگشتاش می‌لرزه... مثل پسری که هنوز دنبال گمشده‌ش می‌گرده.

— «ا.ت... بالاخره پیدات کردم. می‌دونی؟ این سال‌ها تو مثل سایه توی ذهنم بودی. هرجا رفتم، با خودم بردمت. هر تصمیمی گرفتم، اول از خودم پرسیدم اگه تو کنارم بودی، چی می‌گفتی.»

ا.ت لبشو گزید. بغض داشت گلوشو خفه می‌کرد.
— «ولی تو هیچ‌وقت نظرمو نپرسیدی. اون روز منو مثل یه شیء تحویل هم‌دستات دادی. حتی نپرسیدی که آیا منم دوستت دارم یا نه... فقط تصمیم گرفتی، مثل همیشه.»

مایکی آه کشید. انگار خودش هم باور نمی‌کرد چقدر تغییر کرده.
— «آره، اون روز اشتباه کردم. اون روز نفهمیدم عشق به اجبار نیست. فکر کردم داشتن یعنی بُردن، ولی تو با رفتنت به‌م یاد دادی که عشق واقعی، یعنی ترس از دست دادن...»

لحظه‌ای سکوت بین‌شون افتاد. انگار هوا سنگین‌تر شده بود، پرده‌ها بی‌حرکت ایستاده بودن، و بوی خاطره توی فضای اتاق پیچیده بود.

در همین لحظه، محافظی با عجله وارد شد. نفس‌نفس‌زنان، کلمه‌ها رو بریده بریده گفت:
— «رئیس... یه نفوذی داریم... هویت تایید شده: برادر ا.ت»

ا.ت جا خورد. برادرش؟ مگه اون همیشه طرف مایکی نبود؟
قلبش تندتر زد، ذهنش پُر از سؤال شد. چرا حالا برادرش در برابر بونتن ایستاده بود؟ چرا حالا شده بود دشمن؟
مایکی چشم‌هاشو بست. نگاهش غمگین شد، انگار از خاطره‌ای که نمی‌خواست بهش فکر کنه فرار می‌کرد.

— «اون دیگه جزو ما نیست. تبدیل شده به یه کسی که حتی من ازش می‌ترسم. شاید به خاطر تو... شاید به خاطر یه چیزی که من نمی‌دونم.»

ا.ت زمزمه کرد:
— «ولی اون برادرمه… اون همیشه می‌گفت که مراقبمه.»

مایکی نگاهش کرد.
— «آدم‌ها تغییر می‌کنن. گاهی وقتا، حتی عزیزترین‌ها‌مون غریب می‌شن...»

🔮 ادامه دارد...

---

🖋 تو پارت‌های بعدی داستان جون می‌گیره
دیدگاه ها (۱۲)

سناریو درخواستی از سانزو

سناریو درخواستی از ایزانا 🎴👾✍️داستان: ایزانا و ا.ت – عشق وسط...

سناریو توکیو رنجرز 🎡🪽 میدونستین پارت دو هم داره ؟؟وقتی بهشون...

درخواست یک سناریوی غمگین از باجی 😭حاجی خیلی بد تمومش کردم آخ...

پارت 2

اگه ببینن با کسی دعوا کردی و لت و پارشون کردی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط