part

part:3
- چی خدای آب؟ حتما فیلم‌های تخیلی زیاد نگاه می‌کنی پسر.
جیمین با تعجب از اینکه چرا یوری حرفش رو باور نکرده چشماش گرد شدن. اون چطور میتونست فکر کنه خدای آب یک چیز الکی باشه.
- جدی دارم می‌گم. تا حالا فکر نکردی چرا هر دفعه که اینجا میای و گریه می‌کنی، بارون میاد؟ اون کار منه.
یوری از اینکه اون پسر می‌دونست هر دفعه که میاد اینجا گریه می‌کنه و هر دفعه هم سر تا پا خیس به خونه بر میگرده، تعجب کرده بود‌. اما باز هم کم نیاورد.
- اتفاقی بودن، این حرف تو رو ثابت نمی‌کنه.
جیمین که از یک دنده بودن اون دختر کلافه شده بود بلند و شد رو به یوری ایستاد.
- الان بهت نشون می‌دم که دروغ نمی‌گم. فقط تماشا کن که چجوری همین الان این بارون رو بند میارم.
یوری شونه‌ای بالا انداخت منتظر به پسری که حالا چشم‌هاش رو بسته بود و دستاش رو باز کرده بود نگاه می‌کرد. وقتی کمی گذشت و اتفاقی نیفتاد، یوری خنده از تو گلو کرد و رو به جیمین که حسابی از اینکه چرا هیچ اتفاقی نمی‌افته گیج بود، ایستاد.
- دیدیم چقدر خدای آب خفنی داریم. نگران نباش باورت می‌کنم.
- نه فقط یکم دیگه مطمئنم کار می‌کنه!
- خودت رو اذیت نکن جیمین‌شی. برو خونه و استراحت کن. فکر کنم تبی چیزی داشته باشی.
همون لحظه که یوری برگشت تا به خونه‌ای که حالا دیگه مال خودش نبود بره، دیگه قطرات بارون تمام تنش رو نمی‌پوشوندند. با تعجب برگشت و جیمینی رو دید که با نگاه از خود راضی‌اش بهش نگاه می‌کنه.
- حالا تماشا کن که دوباره بارون بر روی تو شروع به باریدن می‌کنه، یوری.
حالا که قدرت دست جیمین بود، بارون دوباره فضای بینشون رو پر کرده بود. یوری با تعجب به موجود رو به روش نگاه می‌کرد و فکر می‌کرد شاید کسی که تب داره جیمین نیست و خودش باشه. اما جیمین جلو‌تر اومد و اون رو از داخل خیال‌هاش بیرون کشید.
- حالا باورت شد که من خدای آبم؟
- اره، آره.
و بعد اون دو کلمه، یوری با تند ترین سرعت ممکن شروع به دوویدن به سمت خونش کرد.
- فردا صبح که بیدار بشم میفهمم همشون خواب بودن، آره هیچ کدومشون واقعی نیست.
روز بعد همانا و دیدن دوباره جیمین، که پشت در خونه‌اش منتظر بود همانا.
یوری پلک‌هاش رو محکم به هم می‌زد تا شاید خیالاتی که داشت محو بشه. اما با هر بار پلک زدن تصویر اون پسر جلو‌تر میومد و واضح‌تر می‌شد.
- تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
جیمین شیرین‌ترین لبخندی که می‌تونست رو به یوری هدیه داد.
- اومدم که برسونمت سر کار، دوست نداری که دوباره دیر کنی ها؟
توی این دو روز اونقدری اتفاقات غیر منتظره برای یوری پیش اومده بود که الان شوکه نشده بود. نفسی بیرون داد و به دور و اطراف نگاهی کرد با ندیدن هیچ وسیله نقلیه‌ای آبروی بالا انداخت.
-------------
#mypearl
#fanfiction
#bts
#jimin
دیدگاه ها (۰)

part:4- اونوقت با چی میخوای منو ببری نکنه میخوای منو تا اتوب...

part:5سونگمین که یکی از مشاوران انجمن خدایان عناصر بود بعد ا...

part:2دوباره پاهاش اون رو به سمت رودخونه کشونده بودند. دوبار...

قدم‌هاش رو تند‌تر بر می‌داشت تا زودتر خودش رو به محل کارش بر...

part:6جیمین سعی می‌کرد با مطمئن‌ترین لحن ممکن سوالش رو بپرسه...

part:9پسر هم‌زمان با روشن کردن ماشین پرسید. یوری حتی فکر هم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط