اشک حسرت پارت
#اشک حسرت #پارت ۱۵
آسمان:
نگاهم به سعید بود درست بود داشت به صفحه ای تی وی نگاه می کرد ولی پاک حواسش یه جای دیگه پرت بود هدیه چیدن میز رو به عهده ای من گذاشته بود کارم که تموم شد هدیه گفت غذا بکشم تا اون مادرش رو بیاره مشغول کارم بودم وحواسم پرت سعید بود
- کمک کنم
نگاهی به سهیل انداختم وگفتم : نه نمی خواد خودم انجام می دم
غذا ها رو توظرف ها کشیدم وبردم گذاشتم رو میز هدیه برگشت و مهتاب خانمم همراهش بود غذای اون با ما فرق داشت ورژیمی بود غذاش رو آماده کردم وگذاشتم براش رومیز هدیه بچه ها رو صدا زد وهمه اومدن پشت میز غذاهای هدیه آدمو گشنه می کرد دستپختشو خیلی دوست داشتم غدا کشیدم ونگاهی به سعید انداختم غذا کشیده بود ولی داشت باهاش بازی می کرد لبخنداش مصنوعی ونگاهش بی روح بود ومن داشتم از کنجکاوی دیونه می شدم باید از امید می پرسیدم چرا سعید اینجوری شده
شام رو در سکوت خوردیم وبعدم با کمک هدیه وسهیل میز رو جم کردیم ظرف ها رومی شستم وهدیه پذیرایی کرد واومد کمکم
- هدیه
هدیه : جونم
- یه سوال بپرسم
هدیه: اره بپرس
- چرا سعید انقدر ناراحته
هدیه : به ما هم چیزی نگفته
- اها
کارمونوکه تموم شد رفتیم تو سالن نشستیم مهتاب خانم داشت از خاطراتش تعریف می کرد وهمه با لذت گوش می دادن
امید : خاله مهتاب شما چرا انقدر زود ازدواج کردین ماشالا هنوز جون وسرحالید .
مهتاب خانم : غلو نکن پسر من دیگه پیر شدم
سهیل : ولی از دخترای امروزی خیلی خوشگلتری مادر قشنگم
سعید : هدیه داروهای مادر رو دادی باید استراحت کنه
هدیه : الان میدم داداش
بعدم بلند شد ورفت داروهارو بیاره
امید : یه روز دیگه از خاطراتتون تعریف کنید خاله مهتاب
مهتاب خانم لبخندی زدوگفت : حتما پسرم .دخترم منو می بری اتاقم
- البته مامان جون
سعید نگاهی بهم انداخت که این حرف رو زدم وزودسرشو انداخت پایین اصلا فکر نکنم اون احساس داشته باشه
مهتاب خانم رو بردم اتاقش وکمکش کردم رفت رو تختش هدیه داروهاش رو اورد وبهش داد وتا خوابید کنارش نشسته بودیم وپچ پچ کنان حرف می زدیم هر وقت تنها می شدیم حرف هدیه فقط امید بودومن فکرم پیش سعیدی که اصلا فکر نکنم به من حتا به عنوان خواهر دوستش فکر کنه
آسمان:
نگاهم به سعید بود درست بود داشت به صفحه ای تی وی نگاه می کرد ولی پاک حواسش یه جای دیگه پرت بود هدیه چیدن میز رو به عهده ای من گذاشته بود کارم که تموم شد هدیه گفت غذا بکشم تا اون مادرش رو بیاره مشغول کارم بودم وحواسم پرت سعید بود
- کمک کنم
نگاهی به سهیل انداختم وگفتم : نه نمی خواد خودم انجام می دم
غذا ها رو توظرف ها کشیدم وبردم گذاشتم رو میز هدیه برگشت و مهتاب خانمم همراهش بود غذای اون با ما فرق داشت ورژیمی بود غذاش رو آماده کردم وگذاشتم براش رومیز هدیه بچه ها رو صدا زد وهمه اومدن پشت میز غذاهای هدیه آدمو گشنه می کرد دستپختشو خیلی دوست داشتم غدا کشیدم ونگاهی به سعید انداختم غذا کشیده بود ولی داشت باهاش بازی می کرد لبخنداش مصنوعی ونگاهش بی روح بود ومن داشتم از کنجکاوی دیونه می شدم باید از امید می پرسیدم چرا سعید اینجوری شده
شام رو در سکوت خوردیم وبعدم با کمک هدیه وسهیل میز رو جم کردیم ظرف ها رومی شستم وهدیه پذیرایی کرد واومد کمکم
- هدیه
هدیه : جونم
- یه سوال بپرسم
هدیه: اره بپرس
- چرا سعید انقدر ناراحته
هدیه : به ما هم چیزی نگفته
- اها
کارمونوکه تموم شد رفتیم تو سالن نشستیم مهتاب خانم داشت از خاطراتش تعریف می کرد وهمه با لذت گوش می دادن
امید : خاله مهتاب شما چرا انقدر زود ازدواج کردین ماشالا هنوز جون وسرحالید .
مهتاب خانم : غلو نکن پسر من دیگه پیر شدم
سهیل : ولی از دخترای امروزی خیلی خوشگلتری مادر قشنگم
سعید : هدیه داروهای مادر رو دادی باید استراحت کنه
هدیه : الان میدم داداش
بعدم بلند شد ورفت داروهارو بیاره
امید : یه روز دیگه از خاطراتتون تعریف کنید خاله مهتاب
مهتاب خانم لبخندی زدوگفت : حتما پسرم .دخترم منو می بری اتاقم
- البته مامان جون
سعید نگاهی بهم انداخت که این حرف رو زدم وزودسرشو انداخت پایین اصلا فکر نکنم اون احساس داشته باشه
مهتاب خانم رو بردم اتاقش وکمکش کردم رفت رو تختش هدیه داروهاش رو اورد وبهش داد وتا خوابید کنارش نشسته بودیم وپچ پچ کنان حرف می زدیم هر وقت تنها می شدیم حرف هدیه فقط امید بودومن فکرم پیش سعیدی که اصلا فکر نکنم به من حتا به عنوان خواهر دوستش فکر کنه
- ۸.۷k
- ۰۷ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط