پارت

#پارت۷۷

نفسمو فوت کردمو وارد واحدم شدم.چون خیلی راه رفته بودم پاهام درد گرفته بودن.یه دوش آب سرد یکم حالمو جا آورد.چهل دقیقه وقت داشتم.پس یه ربع خوابیدم تا کسل نباشم.توی طبقمون چهار تا واحد بود.واحد بغل دست من سما اینا بودن.راستش بقیه رو زیاد نمیشناختم.بدم نمیومد که بهتر بشناسمشون.یه مانتوی مشکی ساده پوشیدم و شال آبی نفتیمو سرم کردم.انتخابام محدود بود چون مانتوهایی که داشتم به لطف روژان بود و آیدا.از خودم چیزی نداشتم.
حدود نیم ساعت بعد از خونه خارج شدم و زنگ واحد سماشون رو زدم.سینا درو باز کرد.لبخند داشت ولی با دیدن من میر غضب شد.انگار ارث باباشو خوردم.
_سلام
سری تکون داد و کنار رفت.حس کردم مزاحمم.خونشون تقریبا شبیه واحد من بود ولی دکوراسیونش نشون میداد که یک خونواده ی مدرن توی اون خونه زندگی میکنه.سما توی اشپزخونه بود که وقتی منو دید به سمتم اومد و گرم سلام احوال پرسی کرد.دستمو گرفت و با خودش به سمت جمعیتی که توی خونه نشسته بودن برد.روبروی سه تا خانوم تقریبا بزرگسال ایستاد و گفت
_مامان ایشون آیدا خانومه.همسایه بغلی.
_خوش اومدی دخترم
سری تکون دادمو با لبخند گفتم
_ممنون
روبه به دوتای دیگه گفت
_ایشون خانوم فرحمند و ایشونم خانوم نادری همسایه روبرویی.
با هردو سلام کردم و دست دادم.خانوم فرحمند گفت
_تنها زندگی میکنید؟
_فعلا بله.خونوادم در حال حاضر شهرستانن.
_اها
همون لحظه سینا از کنارم رد شد و روی مبلی نشست.لعنتی یه جوری نگاه میکنه که انگار اومدم دزدی.مشکلش چیه؟
سما دیگه با آقایون معرفیم نکرد و منو برد توی اتاقش که نزدیک اشپزخونه بود.تا درو بست شالشو کند و با دست خودشو باد زد و کلافه گفت
_هوفففف...هلاک شدم که.
خودشو ولو کرد روی تخت و بهم گفت که راحت باشم.خب منکه دو سه بار بیشتر ندیده بودمش.یکم معذب بودم.روی صندلی کامپیوتر نشستم و به طرفش چرخیدم.
_خیلی ساکتیا.همیشه اینجوری ای؟
_هوم؟نه...خب آره من معمولا ساکتم
_ولی من دقیقا برعکس تو
خودش خندید.منم یه لبخندی زدم.یاد سینا که میفتادم جو برام سنگین تر میشد.فکرمو به زبون آوردم
_سما؟این داداشت سینا با من مشکلی داره؟
حالتش متعجب شد
_نه.چرا همچین فکری میکنی؟
_آخه میدونی؟همش یه جوری رفتار میکنه انگار من...
_نه نه...اون همیشه همین طوره.به دل نگیر
شونه ای بالا انداختم و سماهم سعی کرد تا بحثو عوض کنه
_تو دانشجویی؟رشتت چیه؟
میخاستم بگم فضا نوردم که گفتم اگه اینو بگم کلی سوال واسش پیش میاد و ممکنه واسه خودمم خوب نباشه.پس گفتم
_من...دانشجو نیستم.کار میکنم.شغلم آزاده.
_ینی درس نخوندی؟
_چرا بی سواد که نیستم.فقط دیگه ادامه ندادم.
خدایا چقد باید دوروغ ببافم؟برای اینکه دیگه سوال نپرسه گفتم
_تو چی؟
_من هنوز دانشجوعم.داروسازی میخونم.
_اها. موفق باشی.
یکم از خودش گفت و خونوادش.منم یکم چیز میز بافتم واسش.یه نفر به در زد و گفت که بریم برای شام.شالشو سرش کرد و رفتیم بیرون.غذاهاشون خیلی خوشگل تزئین شده بودن.آدم دوست داشت فقط نگاهشون کنه تا بخورتشون.
نشستم کنار سما و مثل بقیه مشغول شدم.خانوم نادری یه دختر پونزده ساله به اسم ساجده داشت.خانوم فرحمند هم یه پسر همسن سینا به اسم سهیل داشت.غذا رو که خوردیم من کمک کردم تا سفره جمع بشه.بعدش دیگه گفتم عزم رفتن کنم.تمام مدت سینا درحالی که با سهیل جیک تو جیک بود شیش دنگ حواسش به من بود.با همه خداحافظی کردم و سما منو تا جای در بدرقه کرد.داشتم کفشامو میپوشیدم که سینا صداش کرد اونم با یه عذر خواهی رفت.خواستم برم که صدای سینا به گوشم خورد
_ شما آیدا خانوم بودی درسته؟
دیدگاه ها (۷۸)

این همون موبایل انگشتیاس😐 کوفتشون شه عنترا🙅 #جزئیات

رمان چاه سرنوشت. @nevisande_fتازه شروع شده پس بسیار بسیار نی...

لحظه ی ملاقات آیدا با سارا😐 #جزئیات

#پارت۷۶_من فقط یکم دیرم شده._زیاد وقتتو...یهو گوشیش زنگ خورد...

#پارت۳ رمان اگه طُ نباشی یکی دیگه منم لباسا رو پوشیدم و یه آ...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_253متقابل لبخندی زدم ص...

فراتر از مدرسه

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط