part 20
یوری = //نیشخند پیروزمندانه ای میزنه و لباسو از هان میگیره ...میره میپوشه و وقتی میاد هان بهش نگاه میکنه و از خنده غش میکنه ...//
یوری = هی ....بس کن خودمم میدونم لباست برام بزرگه ...
هان = خیلی کیوت شدی ...///در حال جر خودن از خنده ///
یوری = هی گفتم بسه ...//یهو حمله ور میشه سمت هان وجفتشون میوفتن رو تخت و یوری میوفته رو هان و شروع میکنه قلقلک دادنش //
هان = باشه باشه غلط کردم بسه بسه ....//داره محو میشه از خنده ...//
یوری = //بلاخره از رو هان بلند میشه و دست از قلقلک دادنش بر میداره ...//
هان = وای ...ترکیدم...یکم دیگه ادامه میدادیم غش کرده بودم ...
یوری = اها ..خیلی خب ...برو پایین بدو بدو...//هان رو از تخت میندازه پایین //
هان = بابا یکم انصاف داشته باش ...نه بالشت دارم نه ....//حرفش با پرت شدن بالشت تو صورتش به سمتش نصفه میمونه //
یوری= اینم از این ..دیگه چی ...بگیر بخواب ...شب بخیر ...
هان = پس پتو چی ...
یوری = پتو یدونست ...اونم برا منه ...
هان = هعی از دست تو ...
ویو یوری =
یه ساعتم نشده بود ...ولی خوابم نمیبرد ...گشنم شده بود ...از جام بلند شدم که برم ...هان رو دیدم که به خودش پیچیده از سرما ...دلم براش سوخت پتو رو از رو تخت برداشتم و کشیدم روش میخواستم پاشم برم که دستم توسط هان کشیده شد و افتادم تو بغلش ...با کاری که هان کرد قلبم تند تند میزد ...وای خدا این دیگه حس مزخرفیه ...نه نه ..یوری تو عاشق نشدی ...البته همچین بدمم نمیومد....میتونستم تا صبح اینجوری تو بغلش باشم ...ولی غرورم اجازه نمیداد ...
یوری = ه..ه..هان ...چیکار میکنی ..
هان = کجا میری ...
یوری = واااا...به تو چه ...
هان = تا نگی کجا میری ولت نمیکنم ...
یوری = خدایااااا...گشنمه دارم میرم یه چیزی بخورم ...
هان = منم همینطور ...بیا با هم بریم ...
یوری = هی ....بس کن خودمم میدونم لباست برام بزرگه ...
هان = خیلی کیوت شدی ...///در حال جر خودن از خنده ///
یوری = هی گفتم بسه ...//یهو حمله ور میشه سمت هان وجفتشون میوفتن رو تخت و یوری میوفته رو هان و شروع میکنه قلقلک دادنش //
هان = باشه باشه غلط کردم بسه بسه ....//داره محو میشه از خنده ...//
یوری = //بلاخره از رو هان بلند میشه و دست از قلقلک دادنش بر میداره ...//
هان = وای ...ترکیدم...یکم دیگه ادامه میدادیم غش کرده بودم ...
یوری = اها ..خیلی خب ...برو پایین بدو بدو...//هان رو از تخت میندازه پایین //
هان = بابا یکم انصاف داشته باش ...نه بالشت دارم نه ....//حرفش با پرت شدن بالشت تو صورتش به سمتش نصفه میمونه //
یوری= اینم از این ..دیگه چی ...بگیر بخواب ...شب بخیر ...
هان = پس پتو چی ...
یوری = پتو یدونست ...اونم برا منه ...
هان = هعی از دست تو ...
ویو یوری =
یه ساعتم نشده بود ...ولی خوابم نمیبرد ...گشنم شده بود ...از جام بلند شدم که برم ...هان رو دیدم که به خودش پیچیده از سرما ...دلم براش سوخت پتو رو از رو تخت برداشتم و کشیدم روش میخواستم پاشم برم که دستم توسط هان کشیده شد و افتادم تو بغلش ...با کاری که هان کرد قلبم تند تند میزد ...وای خدا این دیگه حس مزخرفیه ...نه نه ..یوری تو عاشق نشدی ...البته همچین بدمم نمیومد....میتونستم تا صبح اینجوری تو بغلش باشم ...ولی غرورم اجازه نمیداد ...
یوری = ه..ه..هان ...چیکار میکنی ..
هان = کجا میری ...
یوری = واااا...به تو چه ...
هان = تا نگی کجا میری ولت نمیکنم ...
یوری = خدایااااا...گشنمه دارم میرم یه چیزی بخورم ...
هان = منم همینطور ...بیا با هم بریم ...
- ۸.۸k
- ۰۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط